روشن مثل روز

fly.jpg
aurevoir.jpg
قهوه که می‌خوردم با تو
گل ها سر خم کرده‌بودند
سپیدارها سر تکان می‌دادند
هیچ‌کس خوش‌حال نیست
می‌بینی
گاهی یا خیلی وقت‌ها اشتباه می‌کنم
می‌روم کمی برقصم
خداحافظ
دوستِ دیگری
پانزده آذر هشتاد و چهار، خانه باران

دیدگاه ها . «روشن مثل روز»

  1. با درود فراوان
    شعرتان را خواندم . خیلی زیبا بود.
    لطفن به وب من هم سری بزنید
    kivan723.blogfa.com
    با سپاس فراوان و امید موفقیت برای شما

  2. از هر راهی که می گذرم، باز گذارم به خانه ای می افتد که فرشته ای در آن بود که زبان سنگ را می فهمید، چای را با عشق دم می کرد، و صدای صدف را می شنید.. و وقتی در پاگرد می ایستادم، چشمان نگرانش بدرقه ام بود…
    پاگردی که جایی است برای گردش زندگی …
    بگذریم…
    رقص خوب است.. … رقص هستی .. رقص و دیوانگی .. رقص و از خود بیخود شدن.. در خلا در فضایی بیکران

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.