ته کافه نشسته بودی
روبرویت مردی
پشت به مرد روبرویِ من
چشمانت سنگین بود
باورت نمیشد
فنجانت را آوردی بالا
ته کافه
من را نگاه کردی
پریوار و سبک
همین طوریها بود انگار
حالا
همیشه میگویی
برویم ته کافه بنشینیم
دیدگاه ها . «انگار»
دیدگاهها بسته شدهاند.
خیلی وقت بود فراموشت کرده بودم … شاید ازآن وقتی که blogrolling را فیلتر کرده اند ، بنظرم آمد جور دیگری می نویسی ؟
سلام.اشعاری نو و طرحی نو.هر دو زیبا بود.
کارهایت ؛نگاه خاص خودت است .شاعری که گاه نگاه زنانه اش سرشار از عشقی اندوهناک است و گاه انسانی فراتر از مرز و کلمه.
کوتاه .موجز و پر از تصویر زیبا.
شعر هایت را دوست دارم.
سلام — — —
قندانی و شمعی و فال قهوه ای…
انگار تمام زندگی خلاصه می شد در آن لحظه ی پر نگاه…
— — — شاد باشی و پویا
کلامت نوازشگر است و زیبا
دوستش داشتم…
من ته همه چیزو دوست دارم حتی ته زندگی
چه برسه به ته کافه شاید بهتر باشه بگم من با تههمه چیز کنار میام تا دوستشون دارم
انگار نه انگار که دَه بهار می گذرد ….. تو هنوز خوب می نویسی !
ته کافه می نشینیم
نگاه ات سنگین است
نگاه ات دور می شود
پری وار و سبک به نقطه ای نا معلوم می رود!
.
.
بعد از آن لبخند
دلم حرف تازه ای می خواست
که دلنشین باشد
دل آزار شد!
آسمانی باشی
پشت دریا شهریست
قایقی باید ساخت…
از این که اینجا بودم لذت بردم
خیلی زیبا بود…
به منم یه سر بزن.
(:ایکس)
سلام دوست عزیز
تازه با نوشته های شما آشنا شدم ..
خیلی لطیف و بی غل و غش می نویسی و احساس راحتی دارم با نوشته هات
همیشه سر بلند باشی و شاد
دوست داشتی به من هم سری بزن