بله

پدر خودش را مشغول چراغانی کرده‌بود
مادر به آینه گیر داده‌بود
که موج دارد
لباس عروس تنگ بود
حلقه را یادشان رفته بود بزرگ کنند
دسته گل هیچ بویی نمی‌داد
لبخند‌ها زیر پا
مثل نقل له می ‌شدند
عمه‌ خانم مردن ماهی قرمز را به فال نیک گرفت
آخوند پایش به شمعدان خورد
شمعی که در عسل خاموش شد
بوی بدی راه انداخت
سرانجام
با تف و صلوات
حلقه به انگشتانت رفت
خیره بودم
جیب‌هایم پر از دستمال شده‌بود
حواسم هیچ پرت نمی شد
انگشتانت!

7 دیدگاه دربارهٔ «بله»

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.