پدر خودش را مشغول چراغانی کردهبود
مادر به آینه گیر دادهبود
که موج دارد
لباس عروس تنگ بود
حلقه را یادشان رفته بود بزرگ کنند
دسته گل هیچ بویی نمیداد
لبخندها زیر پا
مثل نقل له می شدند
عمه خانم مردن ماهی قرمز را به فال نیک گرفت
آخوند پایش به شمعدان خورد
شمعی که در عسل خاموش شد
بوی بدی راه انداخت
سرانجام
با تف و صلوات
حلقه به انگشتانت رفت
خیره بودم
جیبهایم پر از دستمال شدهبود
حواسم هیچ پرت نمی شد
انگشتانت!
7 دیدگاه دربارهٔ «بله»
دیدگاهها بسته شدهاند.
انگشتانی که ……..
داشت روی دامنش شعر می نوشت ؟
و باز هم خواهد نوشت ؟
و باز ……….
be angoshtanam ke khire mishavam,yaade to mioftam…. neminevisam
از طراحی زیبای و ساده شما خوشم آمد. مرحبا به این سلیقه.
خواستی به ما هم سر بزن و باز هم اگر خواستی لینک بده.
ما نیز هم بد نیستیم
سارای عزیز … دریچه ای کوچک ٫ برای دیدن روح بزرگت گشودم ٫ لذت بردم ٫ متاثر شدم ٫ و تحسینت کردم ٫ و در بخش « حقیقت » ات نوشتم
زیبا مثل همیشه.راستی پیوندشان مبارک.ازشون بپرس یاد گرفتن به هم عشق بورزن آیا؟؟؟
قشنگ بود…خیلی
بهش می گن عروسیه خوبان نه؟