پیاده روها تنهایند
تاکسیها میروند ته دنیا
با صدایی مهیب
در هیچ سقوط میکنند
کسی از اینکه درختها
بیهوده روی یک پا ایستادهاند
نه خنده اش میگیرد
نه تعجب میکند
کافهها روزنامه قدیمی بالا میآورند
رهگذران ناشناس سرگیجه دارند
آسمان برای زمین
زمین برای آسمان
شانه بالا می اندازد
کسی رفتنت را به عهده نمیگیرد
مواظب خودت باش
این هم بین خودمان باشد
سری که درد می کند را
دستمال نمیبندند.
دیدگاه ها . «صنم»
دیدگاهها بسته شدهاند.
وبلاگ Professional افتتاح شد .
هر هفته یک حرف تازه ،یک جوک تازه، یک عکس تازه این وبلاگ از بخشهای مختلف از جمله اموزش ترفندای ویندور ایکس پی و مجموع ای از بهترین لینک ها هست . پس با ما باشید .
چقدر بگویم ! دلی که درد نمیکند را لگد میزنند.
نمیزنند نمیزنند نمیزنند نمیزنند نمیزنند نمیزنندنمیزنند نمیزنند نمیزنندنمیزنند نمیزنند نمیزنندنمیزنند نمیزنند نمیزنندنمیزنند نمیزنند نمیزنندنمیزنند نمیزنند نمیزنند
تاکسی ها می روند تا ته دنیا
کمی آنطرف تر لاشه سگی چسبیده بر جاده
گویی سگ هم قرار ماندن نداشت و رفت.
ما که خواننده ی همیشگیتیم . این شعرم که خوب داغ دل مارو تازه کرد ایشالله با پسر عمو بابک هر جا هستن شاد با شن.ولی یه صحبت غیر مطلبی من روزنگار زدم یه سری بزن خوشحال میکنی.
عشق اما پیداست…
خیلی قشنگ بود
همیشه قشنگ است
همیشه خیلی خیلی قشنگند و دلپذیر
خیلی خیلی قشنگ و هنرمندانه آسمون و ریسمون را بهم میبافی……..
هزار آفرین
سلام و خسته نباشید . رو آف می خونم وایشالله نظر درست وحسابی میدم
شاید تنهایی پیاده روها از برای موازی بودن دو خط جدول آنها است …
دو خط از جدول که هیچ گاه به هم نمیرسند
شاید قطره آب درست میگفت که: (نه وصل ممکن نیست همیشه فاصله هست …)
شاید آن کس که در آیینه التماس یک بوسه میکند من نیستم
شاید هیچ نیست…
شاید
شاید…..
kasi raftanat ra be ohdeh nemigirad va to mesle hamishe tanhayi…ham to ham man!
vaghean ziba minevisi!
به اولین تاکسی که میرسم سوار می شوم. درختها در دوطرف مسیر به انتظارم ایستاده اند . تا انتهای دنیا چند پلک زدن باقیست ؟
رهگذر ثانی هم سرگیجه دارد.
برگرد صنم من رفتنت را به عهده میگیرم به آغوش بازم برگرد…کاش آنروز هم کسی به من میگفت که بازگردم…برگرد…آسمان نگران توست
میروم مثل آنکه هیچ گاه نیامده بودام….
پاگرد عزیز سری هم به روزنوشت های من بزن
دلم تنگ شده، بعد یهویی وسط همه دلتنگی ها آدم حالش خوب می شه، به خاطر یه چیزای کوچیک دوست داشتنی. “کسی رفتنت را به عهده نمیگیرد” دلم برای اون لباس آبی تنگ شده، وقتی که می رقصید، اون شب آخر…
همه چیز زیر سر اهلی شدنه (عادت کردن )، وقتی هم که اهلی شدیم ، حالت تهوع هم شروع می شه ، شاید بهتر باشه کتاب شازده کوچولو دوباره نوشته بشه !
چقدر زیباست شعرهای تو. کاش در باره ات بیشتر می دانستم. من از یاوه هایی که به اسم شعر همه جا منتشر می شود عقم می گیرد ولی تو از معدود شاعرانی هستی که بیشتر مواقع شعرت مرا شگفت زده می کند مثل همین یکی. دوست داشتی برایم جداگانه بنویس. من همیشه از آشنایی با کسی که جهانی واقعا شاعرانه دارند لذت می برم.
قایقی خواهم ساخت…