شعری با انگشت روی خاک میز

می‌خواستم بخندم
هیچکس نبود
آینه خواب رفته بود روی شانه‌ی دیوار
سر پنجره به ماه گرم بود
می‌خواستم بخندم
هیچکس نبود

دیدگاه ها . «شعری با انگشت روی خاک میز»

  1. نبودی . خنده هات گم شده بودند.
    آینه سر به شانه دیوار گذاشت و گریست
    بغض دریچه سر گشود و شکوه به ماه برد
    ماه گلی از گیسوی ستاره چید و
    از تو گفت.
    آسمان شنید و مهربان نگاهت کرد. تو دیدیش ، خندیدی و گفتی
    آب رفته به جوی باز میگردد همیشه
    اگر که تنها
    بستر برکه از شیب شتاب
    کمی کم کند..
    حالا بخند..

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.