سارا


عصر بود
مثل تمام عصر ها ی خالی


سارا از پله ها دوید آمد
کتاب ها را ریخت روی زمین
روی آنها با لا وپایین پرید

با شکلات روی دیوار
قناری کشید


وقتی می رفت
زد توی سر من و گفت


مجسمه ها هم می خندند
خاک بر سر تو.


…سارا دوست ۵ ساله من است.