طنزی که من را معنا می کند، گمان دیگران و من…خنده ای بیکران!

«یک نجیب زاده ی خوش مشرب روستایی دن کیشوت را به منزل خود که در آن با پسرشاعرش روزگار میگذراند، دعوت میکند. پسر، که از پدر هشیار تر است ، بلا فاصله به شوریده حالی میهمان پی میبرد و آشکارا از او فاصله می گیرد. آنگاه، دون کیشوت از مرد جوان می خواهد تااشعارش را برای او بخواند. وی با اشتیاق قبول میکند و دون کیشوت ستایشی پر طمطراق از استعداد او سر میدهد؛ پسر خوشحال و سرمست از هوشیاری میهمان به وجد آمده، در جا شوریده حالی اورا به فراموشی می سپارد. حال چه کسی شوریده حال تر است؟ دیوانه ای که از عاقل ستایش میکند و یا عاقلی که ستایش های یک دیوانه را باور کرده است؟ اینجاست که ما وارد بعد دیگری از کمدی می شویم، که زیرکانه تر و بینهایت با ارزش تر است. ما نه با تمسخر واستهزاء و تحقیر دیگران بلکه به این دلیل می خندیم که واقعیتی یکباره خودرا در تمامیت پر ابهام خود نشان می دهد، مسائل معنای ظاهری خودرا از دست می دهند و آدمها چهره ای متفاوت از آنچه خود می پندارند از خویش ارائه می دهند.»

میلان کوندرا