یادگار پدربزرگ

آن سال وقتی از سفر برگشتم، چمدان‌ها را بردم خانه و به دیدنش رفتم.

این شعری بود که با حال خوش برایم خواند:

زین سفر گر به سلامت به وطن بازرسم / نذر کردم که هم از راه به می‌خانه روم

خندید به شیوه‌ی خودش و حرف زدیم، آخرین کلمات بود.

هر وقتی می‌توانم آن روز و آن لبخند را فراخوانم.

6 دیدگاه دربارهٔ «یادگار پدربزرگ»

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.