پرونده‌ی شماره‌ی ۳۴۲

روی داستانش کار می‌کرد، برایش چای بردم. گفت با این یقه‌ی باز چرا خم می‌شوم روی دست‌نوشته‌های او ! حوصله‌ی این حرف‌ها را نداشتم، رفتم بالکن هوایی بخورم. داد زد بیایم تو، انگار همان هنگام مرد داستانش هم به بهانه‌ی آب دادن گل‌ها آمده‌بود بالکن روبرویی. سوگند می‌خورم نمی‌خواستم اتفاق بدی بی‌افتد، موهایم را بستم و سرم را به شستن ظرف‌ها گرم کردم.اما او ستمگرانه با چند جمله‌ی کوتاه و به کمک یک قید ساده‌ی ناگهان مرد داستان را به دردناک‌ترین وضع ممکن در تصادفی کشت. وحشتناک بود، روی کاغذها بالا آوردم. بعد مستخدم خانه در دادگاه اعتراف کرد مرا با مردک بخت برگشته دیده‌است.
آقای دکتر! او نویسنده‌ی بی‌نظیریست، همین روزها عکس‌ها و نامه‌ها را پیدا خواهد کرد، فکر نمی‌کنید بهتر است وکیل بگیرم؟

12 دیدگاه دربارهٔ «پرونده‌ی شماره‌ی ۳۴۲»

  1. رای بدهیم به نخواسته هایمان و نه به خواسته هایمان!
    مغلطه ای است اینکه دوستان اصلح طلب در می اندازند که بترسید و رای در صندوقها اندازید؛ بهراسید که اگر بیاییند چه و چه ها شود، بیاید نام ما را بنویسیدکه بدتر ها, وضع را بدتر از ما می کنند اگر بدیم از بدتر ها بهتریم و…
    http://www.yekray.blogfa.com

  2. سلام
    آرزوی سلامتی واستون دارم…
    چرا آینه دیگه آپدیت نمیشه؟
    اون منو خوب می شناسه…
    یه روز از کوچه پس کوچه های کافی نت های شیراز…
    حالا از کتابخونه ی دانشگاه لیورپول…
    فردا…
    آپدیتش کنید لطفا…

  3. هر که در سینه دلی داشت به دلداری داد / دل نفرین شده ماست که تنهاست هنوز / گر چه رفتی زبرم حسرت روی تو نرفت / در این خانه به امید نسیم باز است هنوز حالا دیگه من یه آسمونی تنهام id:delam_grefte_asemon در پناه حق یا علی خدا نگهدار

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.