پشت شیشه‌ی دکان آقا خیام نوشته
یک انگشتری عقیق زنانه پیدا شده
می گذرم
از تو
از نشانی‌ها
نشانی‌های دقیق یک انگشتری عقیق زنانه

نامه

روزها می‌گذرند
کمی آفتاب
کمی باران
شمعدانی پشت پنجره است، نور مایل
نامه‌ات را دیر پاسخ نداده‌ام
ندیدمت
می‌شناسمت
پاریس یا دروازه غار
اکنون
هیچ جا دور نیست
کنار پنجره و فنجان چای و آفتاب مایل
کسی از پاگرد می‌گذرد

پری خانم

انتقام می‌گیرد
از مسافرخانه‌های پرت
کشتی‌های تفریحی
زنان رهگذر بی‌خبر
زنان ِ درمانده
بور، خرمایی، سیاه
خودشان را پرت می‌کنند
در قهوه‌ی تو
در همان ایوان نشسته‌ای
بچه‌ی سومت روی پا خواب رفته
فالگیر می‌گوید
یک دیوانه‌ می‌بینم

یک کتاب: انفرادی

860219.jpg
ناگزیر از اندازه های خودم
از رنگ چشم و از جنس روح
مغلوب حاشیه ها و مفتون متن
ناگزیر از نگارش نشانی های خود
هر جا که بخواهی
شعرهای علی حسن آبادی، متولد ۱۳۴۱، سمنان
عکس های علی بخشی، متولد ۱۳۵۷، سمنان، تصویرگر و طراح
تهران: نشر و پژوهش فرزان روز،۱۳۸۶

سنگینی

sylvia-plath.jpg
سیلویای عزیزم،
آدم از اندوه فراوان نمی‌میرد
آدم از تنهایی بسیار نمی‌میرد
آدم از اشک ریختن مدام هم نمی‌میرد
آدم تنها از اندکی گرسنگی و تشنگی می‌میرد.
باز برایت خواهم نوشت، حرف‌هایی هست …
سارا

سرود ِ آن کس که از کوچه به خانه بازمی‌گردد

نه در خیال، که رویاروی می‌بینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطره‌ام که آبستن ِ عشقی سرشار است
کیف ِ مادر شدن را
در خمیازه‌های ِ انتظاری طولانی
مکرر می‌کند.
*
خانه‌ئی آرام و
اشتیاق ِ پُرصداقت ِ تو
تا نخستین خواننده‌ی ِ هر سرود ِ تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راه ِ میلاد ِ نخستین فرزند ِ خویش است;
چرا که هر ترانه
فرزندی‌ست که از نوازش ِ دست‌های ِ گرم ِ تو
نطفه بسته است…
میزی و چراغی،
کاغذهای ِ سپید و مدادهای ِ تراشیده و از پیش آماده،
و بوسه‌ئی
صله‌ی ِ هر سروده‌ی ِ نو.
و تو ای جاذبه‌ی ِ لطیف ِ عطش که دشت ِ خشک را دریا می‌کنی،
حقیقتی فریبنده‌تر از دروغ،
با زیبائی‌ات ــ باکره‌تر از فریب ــ که اندیشه‌ی ِ مرا
از تمامی‌ی ِ آفرینش‌ها بارور می‌کند!
در کنار ِ تو خود را
من
کودکانه در جامه‌ی ِ نودوز ِ نوروزی‌ی ِ خویش می‌یابم
در آن سالیان ِ گم، که زشت‌اند
چرا که خطوط ِ اندام ِ تو را به یاد ندارند!
*
خانه‌ئی آرام و
انتظار ِ پُراشتیاق ِ تو تا نخستین خواننده‌ی ِ هر سرود ِ نو باشی.
خانه‌ئی که در آن
سعادت
پاداش ِ اعتماد است
و چشمه‌ها و نسیم
در آن می‌رویند.
بام‌اش بوسه و سایه است
و پنجره‌اش به کوچه نمی‌گشاید
و عینک‌ها و پستی‌ها را در آن راه نیست.
*
بگذار از ما
نشانه‌ی ِ زنده‌گی
هم زباله‌ئی باد که به کوچه می‌افکنیم
تا از گزند ِ اهرمنان ِ کتاب‌خوار
ــ که مادربزرگان ِ نرینه‌نمای ِ خویش‌اند ــ امان ِمان باد.
تو را و مرا
بی‌من و تو
بن‌بست ِ خلوتی بس!
که حکایت ِ من و آنان غم‌نامه‌ی ِ دردی مکرر است:
که چون با خون ِ خویش پروردم ِشان
باری چه کنند
گر از نوشیدن ِ خون ِ من ِشان
گزیر نیست؟
*
تو و اشتیاق ِ پُرصداقت ِ تو
من و خانه‌مان
میزی و چراغی…
آری
در مرگ‌آورترین لحظه‌ی ِ انتظار
زنده‌گی را در رویاهای ِ خویش دنبال می‌گیرم.
در رویاها و
در امیدهای‌ام!
احمد شاملو، آیدا در آینه
۲۴ اردیبهشت ِ ۱۳۴۲
.
.
.
منصوره اشرافی: نقدی بر یکی از عاشقانه های احمد شاملو
محسن عمادی: یادداشتی پیرامون نقد بالا
برای من آوردن این شعر اکنون بهانه‌ای دیگر داشت(شخصی)، اما وقتی نگاه‌هایی متفاوت را دیدم، بهانه‌ام بهانه‌تر شد و شیرین‌تر.
حالا دوست دارم با بهانه‌ام مدتی شکیبایی کنم.

شب به خیر عزیزم

شیر سر رفته
گاز را محکم دستمال می کشم
در می رود دستم
می گیرد گوشه ی گاز
خون می آید
برمی گردم
سر تو که نیستی داد می زنم
“دلم می خواهد”
می لرزم
مثل همیشه می گویی
“آرام باش”
اما نمی توانی ادامه دهی که
“من اینجایم کنارت”
.
.
.
* حکایت ما، شعری ست از عباس صفاری، سایت رندان دیروز چند بار خواندمش، آرامش بخش بود.