Murder on the Orient Express

“To tell you the truth, my friend, I did not care for him. He produced on me an unpleasant impression. And you?

Hercule Poirot was a moment before replying.

“When he passed me in the restaurant,” he said at last, “I had a curious impression. It was as through a wild animal -an animal savage, but savage! you understand- had passed me by.”

“And yet he looked altogether of the most respectable.”

“Précisément! The body -the cage- is everything of the most respectable -but through the bars, wild animal looks out.”

I close the book. How strange this text is to me! It was published in ۱۹۳۴. As I am curious, I searched for the day of death of Agatha Christie. She died eight days after my birthday. Meaningless information for my game!

A Little This, a Lot of That

I’m writing this while on a flight. I’ve got a small tray table in front of me, the kind meant for meals. There is a cup of coffee that I’ve been sipping slowly, turning it into three cups over time. My small notebook and pen are my companions. The plane’s window next to me is tiny, about the same size as the table. I am in the cloud.

It’s been a good time for writing. I found myself thinking about Hemingway. If it was him, he would have finished a short story by now and sent it off to the Paris Review as soon as he landed, with the payment already in his pocket

Anyway, for me, it was a good writing piece. I have here my journey, and I prefer to think about this sentence by Raymond Carver: “A great danger, or at least a great temptation, for many writers is to become too autobiographical in their approach to their fiction. A little autobiography and a lot of imagination are best.”

It Happens

.As autumn starts, I embrace transformation

Dear friends! Just like my website, I need a few updates too. You might notice some hiccups while we both get a little makeover. During this time, you can still write to me as always via email or social media, and I’ll be checking those channels. To fit with these new changes and challenges, I’m writing in English to feel less pain as I step into another world. Thanks for your patience and support! 

تغییرات

آدم عوض می‌شود. رشد می‌کند. تغییر می‌کند. حالا سرعت و کیفیت تغییرات متفاوت است. خیلی از نوشته‌های قدیمم را دوست ندارم. ممکن است مال یک ماه یا یک سال پیش باشد. اینطوری‌ست زندگی. عجیب نیست این. یک روزی جایی حرفی زدم،‌ دیگر برایم محکم و قابل دفاع نیست. درباره‌ی شعر، ادبیات،‌ مشروطه و هر چه. اطلاعاتم کم بوده، دنیایم کوچک بوده، عجیب نیست. اما اینکه بخواهم ازش دفاع کنم و بگویم همین است که هست، خیلی کم‌عقلی می‌خواهد که امیدوارم دچارش نشوم.

نبودن در دو جا

روی میز جدید مکعب‌هایی چوبی‌ست که هر روز صبح مرتب‌شان می‌کنم. هفتم، هشتم، نهم. شنبه، یکشنبه، دوشنبه. هوا رو به سردی‌ست. ذهنم می‌رود به سکونی که میز دیگر آنجا دچارش شده. باید طبیعی باشد که همه چیز رها شده باشد آنجا. اما به نظرم عجیب می‌آید. مثل عقربه‌هایی که سال‌ها چرخیده‌اند و حالا در ساعتی ایستاده‌اند. سکوت اینجا و سکون آنجا.

تمام حواسم به دندانه‌هایی‌ست که آرام در هم می‌چرخند. نزدیک به چهل سالگی هم تجربه‌اش کرده بودم. پس این بار بهتر این کار را انجام خواهم داد.

.

اندر آن ساعت که بر پشتِ صبا بندند زین / با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است

موزون

دم غروب پدری با دختر و پسرک چهار پنج ساله‌اش آمدند. من راه را دویده بودم که به غروب برسم. غروب را نگاه کنم. یک پلکان بلند چوبی بود و چند پاگرد تا لب ساحل. از کنار من رد شدند. سرم را میان دست‌هایم گرفته بودم. برگشتم نگاهشان کردم. پابرهنه بودند. پدر با شلوارک، دو بچه مایو. جان بچه‌ها روشنایی داشت. سرم بدون دستانم برگشت به غروب. از پله‌ها پایین رفتند. داشت تاریک می‌شد. پدر بدون حرفی به دریا زد. دریا موج داشت. بچه‌ها هم بدون حرف دنبالش رفتند. پدر برنمی‌گشت نگاهشان کند. بچه‌ها آب می‌خوردند. زمین می‌خوردند. بلند می‌شدند. موج پرتشان می‌کرد.

تاریک‌تر شد. ایستاده بودم. فکر کردم گوشی همراهم نیست. در تاریکی ممکن است راه را گم کنم. پدر از آب بیرون آمد. دو کودک هم مثل دو جوجه اردک دنبالش آمدند. از پله‌ها بالا آمدند. سرد بود. حوله نداشتند. دندان‌های شیری‌شان به هم می‌خورد. نمی‌گفتند سرد است. آمدند. رد شدند. رفتند.

گذشتن

این فعل گذشتن را دوست دارم. می‌گذرد. روزهای سخت می‌گذرد. این گیجی و آشفتگی می‌گذرد. مگر همیشه همین نبوده؟ گذشته. سخت بوده؟ گذشته. هر چه بوده آمده و سنگینی کرده و سرانجام گذشته. چیزهایی یاد گرفته‌ای و در دفترچه‌ات یادداشت کرده‌ای. با اشک یا با خنده. گذشته.

تمام این روزها با خودم حرف زدم. گفتم می‌توانم. می‌شود. خوب است. از این فشار نباید فرار کنی. باید همین جا بایستی محکم. قصه‌ی بیرون همیشه با قصه‌ی درون فرق دارد. پرده‌های بسیاری کشیده شده. کسی از پشت پرده خبر ندارد. اما سالیان بسیار به آدم این شناخت را داده که باید محکم بایستی. دلیل؟ دلیلش را شاید سازندگان جهان و انسان بدانند. که من بی‌خبرم از چگونگی‌شان. اما درون انسان جملاتی وردگونه شنیده می‌شود. جملاتی که از آن خودت است.

زرنگی

اگر طنزی داشته باشم و وقتی بخواهم تیغ از نیام بکشم، آن کس که بی‌دولت شود و بی‌چاره میان کلمات تند و تیز من کسی‌ست که خیال می‌کند زرنگ است.

زرنگ خیال می‌کند، خودش تنهایی فهمیده که راه میان‌بری هم هست، این کندذهنی‌اش غم‌انگیز است. مردمان راه‌های کوتاه‌تر و کم‌هزینه‌تر را می‌شناسند، اما ای زرنگ! مردمانِ بسیاری بخت این را هم داشته‌اند که در تجربه‌ و حادثاتِ زندگی یا با فهم خودشان متوجه شوند زرنگی نفهمیدن قوانین است و اعتباری ندارد (و تو این بخت و فهم و دقت را نداشتی!). زرنگی هیچ اعتباری ندارد برای عمر دراز آدمی، برای کسی که آمده دقایق و لحظات طولانی زندگی را پشت سر بگذرد. در چشم بر هم زدنی.

این‌طور نیست که فکر کنم همه متوجه می‌شوند و درک می‌کنند که زرنگی آدم را به جایی نمی‌رساند. بعضی اصلاً وارد این موضوع نمی‌شوند چرا که شخصیت دارند. اینجاست که من همیشه با خودم می‌گویم آدم باشخصیت بداند و نداند بسیاری از کارها را انجام نمی‌دهد.

از این نظر همواره برای من بسیار درس‌آموز بوده که برای فهم نکات ظریف می‌توانم فقط به کارنامه‌ی انسان‌های باشخصیت بادقت نگاه کنم.

چه خوش گفت جمشیدِ با تاج و گَنج

که «یک جُو نَیَرزد سرایِ سِپَنْج»

همان مرحله‌ست این بیابان دور

در داستان سیاوش گیر افتادم و مدام برمی‌گردم و دوباره می‌خوانمش و نمی‌توانم پیش‌تر بروم. ایرادی درش نیست.

اما خوبی مرداد این بود که با ساقی‌نامه شروع شد و چه گرما و مستی ویژه‌ای بخشید به خیابان‌ بلند و تاریک ساریان.

همان مَنزلَ اسْت این جهانِ خَّراب

که دیده‌ست ایوانِ اَفراسیاب

کجا رایِ پیرانِ لشکرکشش؟

کجا شیده آن تُرکِ خَنجَرکشش؟

نه تنها شد ایوان و قصرش به باد

که کس دَخمه نیزش ندارد به یاد

همان مرحله‌ست این بیابان دور

که گُم شد در او لشکرِ سَلْم و تور

بده ساقی آن مِی که عکسش ز جام

به کیخسرو و جَم فرستد پیام

چه خوش گفت جمشیدِ با تاج و گَنج

که «یک جُو نَیَرزد سرایِ سِپَنْج»

همه نو شمرد این سرای کهن

داستان می‌رسد به اشتباه بزرگ افراسیاب و اینکه نمی‌فهمد گرسیوز دروغ‌زن است و دارد با کینه‌توزی او را فریب می‌دهد و سیاوش پاک‌سرشت را پیش او بددل و دشمن نشان می‌دهد. اینجا نه.

سیاوش را می‌کشد افراسیاب.

می‌خواهد فرزند سیاوش را هم در دل فرنگیس بکشد و یعنی دخترش فرنگیس را. اینجا پیران پادرمیانی می‌کند. اینجا هم نه.

افراسیاب از خون پسر سیاوش، نوه‌ی خودش و خونخواه آینده‌اش می‌گذرد و پیش خودش می‌گوید او را میان شبانان می‌فرستم تا شاهی فراموشش شود.

اینجا را می‌خواهم بگویم. که ویژه دوست‌اش دارم که فردوسی نادانی افراسیاب را این طور نشان می‌دهد:

«همه نو شمرد این سرای کهن»

چه سازی که چاره به دست تو نیست؟

بله افراسیاب خیال می‌کند می‌شود سر بخت کسی را زیر آب کرد با فرستادنش میان چوپانان.

همه نو شمرد این سرای کهن را خیلی دوست دارم. حالا سوای اینکه در ذهن فردوسی قوانین این سرای کهن چیست این را می‌گویم.

این سرای کهن قوانینی دارد. فریب‌کاری و نادرستی ممکن است در کوتاه مدت خیال پیروزی را در سری بیاندازد،‌ اما نه!

این طور نیست و نمی‌شود پنهان شد جایی و خیال کرد فریبش دادم و نفهمید و ساده است و زرنگی کردم و بردم و هزارها خیال خام.

همه نو شمرد این سرای کهن.

شبی قیرگون ماه پنهان شده

به خواب اندرون مرغ و دام و دده

چنان دید سالار پیران به خواب

که شمعی برافروختی ز آفتاب

واقعاً ماه تیر هم تمام شد؟