امید

هیچ می‌شود
هیچ نمی‌شود
هیچ می‌شود
هیچ نمی‌شود
دارم پیش‌گویی می‌کنم
با آدم‌هایی که در صف نان ایستاده‌اند
.
.
.
۷ تیر ۱۳۹۰
سارا محمدی اردهالی

تیر

کاغذها
با دهان باز نگاهم می‌کنند
لنگان لنگان
می‌روم زیر میز تحریر
دامنم را کنار می‌زنم
زبان می‌کشم
روی زخمم
۹ خرداد ۱۳۹۰
سارا محمدی اردهالی

فصل گل‌ها

Golha.jpg
– می‌بینی چطور دستشان انداختیم
عینک آفتابی‌ام را برداشتم
تابوت تو خندید :
– این همه جسد دیده بودی
به خودشان تفنگ و سپر ببندند
۲۷ خرداد ۱۳۹۰
سارا محمدی اردهالی