روز بعد

خورشید بالا آمده است
در رختخواب می‌چرخم
موبایل و مداد و مسکن‌ها پایین می‌ریزند
کمرم دو تکه شده است
لوکوموتیورانی هستم
بارم سنگ آهن
از روی خودم رد شده‌ام
۵ بهمن ۱۳۸۹
سارا محمدی اردهالی

گلویت

نیمه شب
صدای نفست می‌آید
برمی‌گردم سمت تو
” آب می‌خواهی ؟ ”
چه خیال‌ها می‌کنم
مگر تاریکی آب می‌خورد
می‌گویی بله
۳۰ دی ۸۹
سارا محمدی اردهالی

تاریکی مطلق

تاریکی‌ها با هم فرق دارند
یک نوع تاریکی هست
تاریکی من و تو
تاریکی مطلق
سوزن گرامافون در لحظه‌ای ویژه
در شیار این تاریکی فرو می‌غلتد
تو دکمه‌ی کتت را می‌بندی
دستی در جیب
آهسته
میان سالی‌ات را طی می‌کنی
سمت من می‌آیی
به جوانی‌ام می‌رسی
نفس من حبس می‌شود
ساعتم را باز می‌کنم
می‌گذارم روی آخرین کتاب
با هم
در زمانی که نمی‌گذرد
می‌ایستیم
۸ دی ۸۹
سارا محمدی اردهالی

مگو فاش مگو فاش

زهی باغ
زهی باغ
که بشکفت ز بالا
زهی فرّ
زهی نور
زهی شرّ
زهی شور
زهی گوهر منثور
زهی ملک
زهی مال
زهی قال
زهی حال
زهی پرّ و زهی بال
بر افلاک تجلا
علم‌های الاهی ز پس کوه بر‌آمد
چه سلطان و چه خاقان
چه والیّ و چه والا
چو بی‌واسطه جبّار بپرورد جهان را
چه ناقوس و چه ناموس
چه اهلا و چه سهلا
گر اجزای زمینی
و گر روح امینی
چو آن حال ببینی
بگو جلّ جلالا
چو جان سلسله‌ها را بدرّد به حرونی (سرکشی)
چه ذاالنّون
چه مجنون
چه لیلی و چه لیلا
فروپوش فروپوش
نه بخروش
نه بفروش
تویی باده‌ی مدهوش یکی لحظه بپالا