داستان

CAFUU8GF.jpg
.
.
.
یک روز یک نفر شبیه دختری که صندل پوشیده باشد و عطر زده باشد از خانه بیرون آمد، شبیه مردی که بخواهد ماست بخرد از خیابان‌ها گذشت، شبیه زنی که به دیدن معشوقش رفته باشد کلیدی را در قفل دری پیچاند، کسی را دید که شبیه پسری بود که منتظر دختری است که صندل پوشیده باشد و عطر زده باشد، آن‌ها هفت دقیقه سال‌ها‌ی سال به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند.
سارا محمدی اردهالی

یادداشت

دوم تیری کم رنگ
هفت سال پیش
کنار شعری که زیرش را خط کشیده‌ای
” زمان حال ساکن است
بیست و یکم ژوئن
امروز آغاز تابستان است ”
دست خطی لرزیده
همه چیز را
گوشه‌ی صفحه‌ی کتابی در کتاب‌خانه
بخشیده
” سوگند می‌خورم که خاک باشم و باد
چرخ‌زنان
بر فراز استخوان‌های تو
زمان حال ساکن است ”
بازش می‌کنی کتاب را
پس از سال‌ها
نیمه شب اول تیر دوباره
” معمایی در هیئت ساعتی شنی
زنی خفته
فضا فضاهای زندگی ”
تمام تیرها که رها کرده‌ای
بازمی‌گردند
سارا محمدی اردهالی، یک تیر ۸۹
× باد از همه سو، اکتاویو پاز، ۱۹۶۵، کابل

یک سال زندگی

پاهایم درد می‌کند، سرم پر از فریاد است، گلویم می‌سوزد، زنگ را که می‌زنم همه هراسان می‌آیند، در آغوش می‌گیرند مرا، مدام حالم را می‌پرسند و می‌بوسند مرا، برادرم می‌لرزد، ناگهان از پشت شانه‌هایش متوجه صفحه‌ی مانیتور می‌شوم:
اولین بار است او را می‌بینم، دارد به من نگاه می‌کند، به زنده ماندنم، زنده است هنوز و خون صورتش را می‌پوشاند.
سارا محمدی اردهالی

شب‌ها، ساعت‌ها

.
.
.
عشق برید کیسه‌ام
گفتم
هی چه می‌کنی
گفت تا که یقین شود تو را عشرت جاودان من گفت تو را نه بس بود نعمت بی‌کران من گفت سِرِ هزار ساله را مستم و فاش می‌کنم گفت مطرب دل‌ربای من گفت مده ز من نشان گفت مده ز من نشان گفت همین همین
فروریخت
فروریخت
شهنشاه سواران
زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا
.
.
.
بیست و شش خرداد هشتاد و نه بود