هشت

در آتش می‌سوخت
به ما خیره بود.
طلب یاری داشت
در آتش صاحب دو قلب
شده بود.
قلبی برای ماندن و قلبی برای
رفتن.
قسمتی از ” یک منظومه در بیست و پنج شماره”
ساعت ده صبح بود، احمدرضا احمدی، نشر چشمه :۱۳۸۵

لعبت

آویز گردنت، خورشید
مهتاب، النگوی تو
خلخال ساقِ پایت، چند ستاره
کهکشان راه شیری ، پیراهن شبت
نه
تو از این خیابان‌ها خرید نمی‌کنی!
بگو
اهل کجایی دختر؟

لب‌هایش

سر زده آمده
نمی‌بوسد مرا
لب‌هایش، سیاه‌تر شده‌اند
دندان‌های درخشانش، زردتر
در این گرما آستین بلند پوشیده
رسیده به قسمت تزریق
در سکوت شام می‌خوریم
وقت رفتن
لیوان را می‌اندازد، می‌شکند
می‌گوید ببخشید
و می‌رود
مداد را بر می‌دارم به نوشتن ادامه می‌دهم

به جز امشب و فردا شب و شب‌های دگر

در قلب دیوانگی می‌رانم
بی چراغ
بی ترمز
بی کمربند ایمنی
مسافر نمی‌داند تصدیق ندارم
شعر می‌خواند
شمس الدین و مصلح الدین و جلال الدین عقب نشسته‌اند
راستش باران نمی‌آید
جاده سر سبز و خرم نیست
پلیس هنوز ایست نداده
همه چیز معمولی‌ی معمولی‌ست