معلم زبان من

سه ساله بود که با او دوست شدم
دوست بزرگی‌ست برای من
مادرش می‌گوید فقط با من فارسی حرف می‌زند
شب‌ها می‌نشینم گریه می‌کنم
دست خودم نیست
خیلی دوستش دارم
می‌ترسم پدر و مادرش او را ببرند سفر
به محل تولدش
دامنه‌ی کوه‌های آلپ
بیشتر وقت‌ها سر کلاسِ فارسی دور دهانش شکولاتی‌ست
با هم نقاشی می‌کشیم
بین ما سه چیز خیلی مهم وجود دارد:
یک، توی گوش خرگوش‌ها صورتی‌ست
دو، ته دم روباه‌ها سفید است
سه، روی دامن دخترها قلب است
بقیه چیزها خیلی مهم نیست
این سال‌های سخت
کمکم کرد
نوشته‌هایم را نگاه کرد
سر در نمی‌آورد
خطم را ناز کرد
‌گفت جادوگرم من
یادم داد
کم حرف بزنم
یادم داد
ته آینه ساکت بنشینم
به آدم‌ها نگاه کنم
خوب نگاه کنم
مثل یک بچه‌ کوچولو
که زبان مادری‌اش فارسی نیست
و هر لحظه ممکن است
برود سفر

گیج

گل
گاو
زبان را
دمش کنی
با نبات
لیمو بچکانی در آن
بنفش‌ها جادو شوند
برقصند در هم
از پنجره
پاییز را نگاه کنی
چسبیده کلاهش را
اما دامنش
کنار رفته در باد
و
فنجانت را سر بکشی
گل
گاو
زبان
یعنی شعر

بوی موزون

از خاطر نمی‌روم
می‌مانم
بر تن‌های تک تک شما
حسادتی را بیدار نمی‌کنم
سبک و ملایم و بی‌بند و بارم
زن‌ها به شما دل می‌بازند
آرام می‌گیرند در کنارتان
هرجا بروید
آدمیان خیره سرمی‌چرخانند
و چه ساده
بو می‌برند که
پای عشقی در میان است

گربه

پنجه‌هایش را نشانت داد
چنگال‌های ظریف و ناتوانش را
به صورتت حمله برد
دندان‌های تیز و قوی‌ات را
بر هم گذاشتی
سر و صورتت را زخمی کرد
گربه غمگین بود
وحشت‌زده و مشکوک
گربه نمی‌فهمید
پلنگ‌ها تنها
با پلنگ‌ها جفت می‌شوند
گربه تنها بود