آخر خط

یک بار
با ساکی از لباس
وسط خیابان ولی‌عصر آن جا رسیدی
ماشین‌ها بوق می‌زدند
بار بعد
فرصت کمتر بود
با کیف‌دستی‌ات،
یک دفتر شعر
در یک تلفن همگانی به آخر خط رسیدی
شماره‌ای در ذهنت نبود
در باجه را بستی
برای گوش کر بوق‌ها
برای اعداد
از صفر تا نه
بفهمند یا نه
شعر خواندی
خیال کردی
با کسی که باید حرف زدی
شق و رق آمدی بیرون
دوزاری‌ات را دادی
به زن متعجبی که به شیشه می‌زد
و رفتی

تمرینِ زبان

harry.jpg
“سه تا بچه، سگِ پا‌شکسته‌ای را دیدند اولی گفت:.. ” دنی داستان را ادامه بده، البته یک
داستانی نباشه که خوابم ببره.
دانیال : خوب! یک دفعه سگِ بلند می‌شه مثل نئو توی ماتریکس از دیوار می‌ره بالا اونا شلیک
می‌کنند و نئو دستش را …
داره خوابم می‌بره، کی بلیط می‌خره مدل سگی ماتریکس را ببینه، بجنب پسر، تو می‌گفتی
داستانهای من از هری‌ پاتر بیشر خواننده داره.
دانیال : اولی گفت، بیچاره…
خیلی خسته شدی، بعد؟
– دومی به سگ گفت شما کی هستید؟
آهان؟
– سگ گفت، My name is Bond, James Bond
آه؟
– سومی گفت، فرار کنید ما لو رفتیم. سگ رو پاهاش بلند می‌شه می‌گوید Hasta la vista
(به اسپانیایی یعنی خداحافظ شما) و هفت‌تیرش را بیرون می‌کشد، کباب می‌شوند!
صدای خنده‌ی ایزابل از آشپزخانه می‌آید.
دانیال می‌گوید باز می‌خواهید بگویید چرا آخرش تراژیک است.
برای چشم‌های درخشانش غم جدی نیست، می‌خندم برایش و جدی می‌گیرد…

عکس یادگاری با خدای بزرگِ شوش

zigurat.jpg
خدای پیرِ زیگوراتِ چغازمبیل
قرن‌هاست
مقرری‌اش قطع شده
قربانی نمی‌خواهد
نه کاهنی، نه بنده‌ای
گوشه‌ی دشت، محترمانه
تکیه داده به عصایش
با این کمر درد
دیگر هوای آسمان به سرش نمی‌زند
آخرین هدایای بندگانش را
فرانسوی‌ها
با غرور در موزه‌ها می‌چینند
هم‌صحبت مهربان ِ مارمولک‌ها
کسالت‌بار به توضیحات ِ راهنماها گوش می‌دهد
هیچ دوست ندارد کسی
به روزگارِ بلند اقتدارش
به خون‌هایی که بر سکوهای قربانگاه خشک می‌شده
اشاره کند
باد می‌وزد
زن و مردی کنار خِشت‌های گِلی ایستاده‌اند
کودک می‌گوید
یک
دو
سه
شاتر را می‌زند
زیگورات واژه اکدی است. در اوایل قرن ۱۳ قبل از میلاد توسط پادشاه ایلامی “اونتاش نپیریشا”
(Untash Napirisha) در نزدیکی رود دز ساخته شده است. زیگورات‌ها در بین النهرین و مصر
قدمتی چند هزار ساله دارند.
چ?

خوابیده اکتاویو

* خیلی آرام، خیلی خیلی آرام بخوانید، انگار که اصلن نخوانده‌اید.
خیره به بازوانش
موهایم را شانه می کنم
خوش‌حالت شوند
خوابیده
از دستم بر نمی‌آید بگویم چگونه
زیبا، زیبا، زیباتر
به هر طرف بروم
در خواب به سمتم برمی‌گردد
خیال می کنم
شعری که برایش می‌گویم بالا گرفته
در میلان، رم، انطاکیه، تیسفون و همدان
بازرگان‌ها کتیبه‌های شعرِ اکتاویو را
میان خاور و باختر می‌گردانند
خوابیده اکتاویو
بر نمی‌آید از دستم بگویم چگونه
به لبانش شبنم نشسته
چشمان بسته‌اش، کوزه‌ی عسل
زیبا، زیبا، زیباتر
مردم، شعرِ اکتاویو را از بر می‌کنند
تاریخ برمی‌گردد
الب ارسلان به سپاه بیزانس شرابِ شیراز تعارف می‌کند
جنگ‌های صلیبی ورمی‌افتد
خدایان یونان و اورشلیم دوباره
با هم کافه‌رفتن را از سرمی‌گیرند
فقط خیال کن
لبانش نیمه بازند
نمی‌توانم بگویم چگونه
خوابیده اکتاویو

قربانت، سیندرلا

گریه‌هایت را کرده باشی
روزِ رفتن
روزِ سختی نیست
از زیرِ دست و پا
شعرهای نخوانده‌ات را
جمع می‌کنی
می‌چپانی در کیف دستی‌ات
پیراهن آبیه را اطو می کنی
می‌زنی به چوب ‌لباسی
شیر را که ترشیده
می‌ریزی توی توالت
پشتِ فیشِ برق می‌نویسی
منتظرم نباشید
می‌روم حافظیه
شاید هم نه

کو محتسبی که مست گیرد

laterre.jpg
(تمرین در اندیمشک)
حالا که خط کشیدند زمین را
حالا که پیشِ چشم ما یارکشی کردند
باشد …
نیم‌کت ذخیره‌ در کار ما نیست
با برانکار از زمین بیرون می‌آییم
بگذار روی ما خطا کنند
جز به جرزنی برنده نیستند
زمین می‌داند حق با برنده نبوده هیچ وقت
با احساس ما بازی کنند
به تو گل بزنند
چشم مستت را تو فقط نبند
تیم ما پیراهنِ مارک‌دار نمی‌پوشد
بی سپانسر حال می‌دهد بازی
یک بازیِ تمیز
تمیز یعنی قشنگ
بی‌هوسِ گل زدن
خراب یعنی
ما که یک زمین بیشتر نداریم
بهترین دروازه‌بانت می‌شوم
بی‌خط، بی‌نشان
خلاص