احمدرضا احمدی

دوازده تیر ۱۳۹۸: «خالصانه به تو می‌گویم.»

و حالا بیست تیر ۱۴۰۲ است و از این دنیا رفته‌اید.

احمدرضا از دنیا رفت و من از او یک سنجاق‌سینه‌ی زنبق نامریی به یادگار دارم. داستانی ناممکن که او به سادگی ممکنش کرد. کاش بتوانم روزی کمی شبیه کار او در زمانی درست این سنجاق‌سینه‌ی زنبق را به کسی که مستاصل و مشتاق است هدیه کنم.

شنبه

ساعت هشت صبح رفتم نان بربری و یک خامه گرفتم. خنده‌ام گرفته بود. ماشین پلیس آرام رد شد و او هم لبخند بانمکی زد. کلا تو صورت همه یک لبخند نامحسوس بود. نگهبان ساختمان سفیر سلام گرم و نرمی کرد. آقای قسمت هم به‌دو از بقالی‌اش آمد بیرون و بلندتر و شادتر از همیشه سلام کرد.

نان را روی سفره‌ با قیچی خرد کردم و خرده‌نان‌ها را ریختم لب پنجره. کمی بعد، یاکریمی آمد نشست و به خرده‌نان‌ها نک زد.

جین و تی‌شرت، مثل همیشه.

ایستادن و چرخیدن

دوچرخه رسیدگی می‌خواست. کمی کارهایی را که می‌شد کردم، ولی زنجیر توی قابی بود که باز کردنش برایم سخت بود. راهی تعمیرگاه شدم. کاووس گفت با اینکه کهنه است، هنوز دوچرخه‌ی خوبی‌ست، اما میل‌توپی و تایر و تیوپش باید عوض می‌شد با گریس‌کاری و زدودن زنگ‌زدگی‌ها. خلاصه گذاشتمش و آمدم.

حدود ساعت سه چشم‌هایم را باز کردم. باران می‌آمد. انگار رشت باشد. شرشر. نشستم و لیوان آبِ بالاسرم را برداشتم. این لیوان سفید را وقتی خریدم که اندوهی داشتم و حالا یادم نیست چه بود. با خودم گفته بودم بی‌خیال. ناگهان صدای عجیب و مهیبی آمد. انگار زمین بغرد. یک آن کاملاً فکر کردم زلزله است. چشمانم را بستم. گفتم تمام شد. تمام و کمال یک لحظه فکر کردم این مرگ است. به صبح فکر کردم. همه چیز دود شده بود. حرف و حدیث و تایر و بهار و دوچرخه و آدم‌ها و…

زلزله نبود. نمردم. زنده‌ام. اما احساس مرگ تجربه‌ی خاصی‌ست. دلم خالی شد. چیزهای بسیاری زدوده شد. در آینه نگاه کردم. سبک بودم. بارهای بسیاری را زمین گذاشتم.

آقای دال گفت من بیست سال است این‌طور فکر کرده‌ام. گفتم امسال این‌طور فکر نکن، ببین چه می‌شود و در را بستم. پشت در ایستاده بود و می‌گفت خوابم نمی‌برد. نه من شب خوابم نمی‌برد. هر ماه باید این سرویس روز هفتم انجام شود.

حالا کمی به او فشار می‌آید، اما نمی‌میرد. عادت کرده فکر نکند. عادت کرده متغیرهای جدید را نبیند. عادت کرده در هر شرایطی همان تصمیم قبلی را بگیرد و مثل یک ژنرال به این بیست سال خریت افتخار می‌کند. نه نمی‌میرد.

یک رومیزی قرمز با گل‌دوزی‌های طلایی انداختم روی میز. رفتم از سر کوچه یک شاخه گل شب‌بو گرفتم و گذاشتم توی گلدان روی میز. خانه پر از عطر شد. پنجره باز بود و باران و پرده تانگو می‌رقصیدند.

لیوانم را پر می‌کنم و ویگن می‌گذارم. نان چاباتا و روغن زیتون.

در طاس فلک جرعه‌ی شادی و غم است / گه محنت و دولت‌ست و گه بیش و کم است

آسوده دلی بود که هر جرعه‌ی چرخ / نوشید و ننالید اگر جمله دم است

مهستی گنجوی

جوان‌رودی

امروز برف بند آمد. رفتم بیرون. می‌خواستم از پیرمردِ گاری‌دارِ نزدیکِ نان‌سنگکی سبزی بخرم. نیامده بود. برگشتم به بازارِ تره‌بارِ همیشگی. سبزی نداشت. گفت به‌خاطر برف است. جوان‌رودی نبود. جایش مردِ کرد دیگری داشت ماهی‌های کپور را تمیز می‌کرد. جوان‌رودی بلند حرف می‌زد و من را سلطان صدا می‌کرد. یک‌بار صدایش را آورد پایین و همین‌طور که با چاقو تیغ‌ِ ماهی‌ها را جدا می‌کرد پرسید اینترنت داری؟ خبرها را می‌خوانی؟ یک مشتری داد زد امروز مرغ‌ها را پاک نمی‌کنید؟ صدایی جواب داد حمید دستش را بریده. مرغ درسته ارزان‌تر است. یک صفِ طولانی تا بیرون بازار کشیده شده بود.

بیرون دختری با موهای روشن داشت کلاهِ کپی سیاهی را روی سرش امتحان می‌کرد. جوان‌رودی کجا رفته بود؟ جوان‌رودی کلاه‌پشمی روسی سرش می‌گذاشت. زن پیری که از کنارم گذشت به صورتم لبخند زد، من هم لبخند زدم.

در نکوهشِ لایک

 دیدم در ویدیویی مردی به نام جردن نقد شده است. جردن را نمی‌شناختم. چند ویدیو هم از او دیدم. اگر جستجو می‌کردم بی‌شک درباره‌ی اخلاقِ سوسک‌ها در وضعیت‌های بحرانی هم نظری داده بود. ممکن است کسی به‌زحمت بتواند در حوزه‌ای حرفی برای گفتن داشته باشد، اما اینکه کسی در فضای مجازی درباره‌ی سیاست و اجتماع و فرهنگ و آموزش و خانواده و ادبیات و آخرت و جهنم نظر بدهد،‌ مرا مشکوک می‌کند. دوستی می‌گفت فلانی این همه بدبخت نشده بود تا پیش از آنکه شروع کرد به پاسخ دادن به هر پرسشی.

چه اتفاقی می‌افتد در مغز که به دست فرمان می‌دهد آن دکمه‌ی یاوه‌ی لایک را بزند؟ و در نتیجه بختِ کسی چنین برگردد؟

هیچ اتفاقی.

دی

برای من، فاصله همیشه پاسخ می‌دهد. شهریور، مهر، آبان، آذر و حالا دی شده است.

تهران باران می‌بارد. خانه سرد است. سرما شبیه ماری می‌خزد و رد می‌گذارد روی چیزها.

دلم می‌خواهد او را نبینم. می‌بینمش و مهم نیست، از او قوی‌ترم. گاهی از او قوی‌ترم برای دلخوشی گفته می‌شود، اما با هم در این ماه‌ها چندین بار سخت جنگیده‌ایم و حالا دیگر هر دو آگاهیم.

هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد چیز زشت را ببیند، اما زشتی هست و خواهد بود.

نامه

سلام،

پاییز آغاز می‌شود. صبح که بیدار شدی، ساعتت را باید یک ساعت عقب بکشی. می‌توانی برایم بنویسی. پنهان یا آشکار. همین‌قدر که از احوال هم باخبر شویم.

رمزها برای ما ساده رمزگشایی می‌شوند.

صبحت به‌خیر و مراقب خودت باش

سارا

یادگیری

اگر بخواهم از ته دل به چیزی بخندم، هیچ سوژه‌ای باحال‌تر از خودم پیدا نمی‌کنم. آن‌قدر موقعیت‌های مختلف به ذهنم می‌رسد که انتخاب برایم سخت می‌شود. آخرین موقعیتِ بسیار مضحک در ذهنم سفر به اصفهان است. به‌شکل فشرده‌ای چندین تصویرِ لایزال از کارها و حرف‌هایم به یادم می‌آید، که برای عمری خجستگی کافی‌ست.

به‌جز شروع غریب و نامتناسبِ جلسه‌ی اصفهان که آقای قصری درش دست داشتند، و متشکرم از ایشان، تصویر دوم که در ماه اردیبهشت ۱۴۰۱ جایزه‌ی مضحک‌ترین وضعیت را می‌گیرد، نشستن در میدان نقش جهان و چای خوردن در آنجا بود؛ وقتِ اذانِ مغرب. امیر دوچرخه‌اش را آورده بود، کلی در میدان چرخیدم و از یابوهای بسته به درشکه جلو زدم.

نمی‌دانم چرا این طور می‌شد، اما هر جمله‌ای که می‌گفتم در نوع خودش بدترین بود، از هر نظر که بخواهی بگویی.

هفته‌ی پیش هم، شهریورماه را مزین کردم. فکر کنم تا وقتی که خراب‌کاری می‌کنم، یعنی پیش می‌روم. اینکه دیگران چه انتظاری از من دارند، اهمیت ویژه‌ای ندارد. من همین سارای خراب‌کارم که مدام جملات اشتباهی می‌گویم و کارهای اشتباهی می‌کنم و یاد می‌گیرم و در دفترچه یادداشت کوچکم می‌نویسم: سارا جان، عزیز دلم، کمی آرام باش و به جملاتت فکر کن.

یادگیری برایم لذت‌بخش است و این روند هیچ وقت به پایان نمی‌رسد؛ یک نوع جاودانگی.

شکلی دیگر

چطور برگردم؟ تمام روز صدای پرندگان، صدای وزشِ آرام باد، صدای برگ‌ها که به هم می‌خورند. و البته صدای تایپ کردن که نوعاً دوستش دارم. گاهی کتابی باز می‌کنم، چند جمله می‌خوانم و ذهنم می‌رود. انگار سه جمله کافی‌ست. «می‌خواست بر تنهایی‌اش فایق آید و هیچ ناخالصی‌ای به آن راه ندهد و آن را با هیچ‌کس سهیم نشود.» ذهنم پرواز می‌کند و تصاویرِ بسیاری می‌آیند و می‌روند. روزها و شب‌های بسیاری می‌آیند و می‌روند. زمین روشن می‌شود و تاریک می‌شود. تنهایی؟ به‌نظر می‌رسد تنهایی.