شنبه

ساعت هشت صبح رفتم نان بربری و یک خامه گرفتم. خنده‌ام گرفته بود. ماشین پلیس آرام رد شد و او هم لبخند بانمکی زد. کلا تو صورت همه یک لبخند نامحسوس بود. نگهبان ساختمان سفیر سلام گرم و نرمی کرد. آقای قسمت هم به‌دو از بقالی‌اش آمد بیرون و بلندتر و شادتر از همیشه سلام کرد.

نان را روی سفره‌ با قیچی خرد کردم و خرده‌نان‌ها را ریختم لب پنجره. کمی بعد، یاکریمی آمد نشست و به خرده‌نان‌ها نک زد.

جین و تی‌شرت، مثل همیشه.

یک دیدگاه دربارهٔ «شنبه»

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.