سیب جز سیب‌ شدن راهی ندارد

سایت پاریس ریویو روزانه شعری می‌فرستد، از شعرهایی که قدیم‌ها در مجله‌شان چاپ شده است. گاهی شعرها را می‌خوانم، نه همیشه. چند روز پیش شعری بود از ریموند کارور. چون او را به عنوان داستان‌نویس می‌شناختم، شعرش را خواندم. همین‌جا بگویم، خیلی خیلی سختم است به کار خودم و حتی دیگری بگویم شعر. اصلاً تازگی، نه دیگر باید بگویم مدت‌هاست که با این‌ کلمه‌ی شعر مشکل پیدا کرده‌ام، در جریان‌اید.

خلاصه، این متن، یا به قول آن مجله شعر، همچین چیزی بود: من کنار درخت‌ها خوابیده‌ام، پشت اسب‌ها، در جاده‌ها، در اتوبوس‌ها، در مسافرخانه‌ها، روی نیمکت پارک‌ها، پشت وانت‌ها و… خوابیده‌ام حالا تا ابد این زیر خواهم خوابید، مثل پادشاهی از یاد رفته. هم‌چین چیزی بود کارش.

یادش افتادم. یاد مصاحبه‌ای با کاروِر که اول کتاب کلیسای جامع که خانم طاهری ترجمه کرده بودند آمده بود. کاروِر گفته بود وقتی مجله می‌خوانده اول سراغ صفحه‌ی شعر می‌رفته و بعد داستان. بالاخره مجبور شده انتخابش را بکند و طرف داستان را گرفته. گفته بود دوست دارد شعر بنویسد. گفته بود ذاتاً شاعر نیست: «شاید شاعر پاره‌وقت بشوم. اما به همین می‌چسبم. این‌طوری بهتر است تا این‌که آدم اصلاً شاعر نباشد.»

به کلمه‌ی «ذاتاً» فکر می‌کنم. ذاتاً چیزی بودن؟! سیب‌ها همیشه سیب‌ می‌شوند. یعنی یک درختِ سیب همیشه سیب می‌دهد و شکوفه‌هایش همیشه تبدیل به سیب می‌شوند. درختِ سیب نمی‌تواند گلابی بدهد. یک سیب جز سیب شدن راهی ندارد و همیشه سیب می‌شود. دانه‌ی گلابی هم همیشه تبدیل به یک گلابی می‌شود. انسان‌ چه؟ انسان می‌تواند تبدیل به چیز دیگری بشود؟