چای

قوری را برداشتم
دستم سوخت
رهایش کردم
تنم نیز
حتا وقت‌هایی که نمی‌خواهم
داغ است
۲۱ آذر ۸۹
سارا محمدی اردهالی

16 دیدگاه دربارهٔ «چای»

  1. مثل تن گنجشکها
    در سردترین زمستان ها
    سیاه ترین زمستان ها
    ( تهوع و خودکشی حیف نبود؟که دیگه نیست )

    تن گنجشک‌ها خوب است
    گریه‌ام می‌گیرد
    سپاس
    سارا

  2. با کلمات ساده ، اشیای پیش پاافتاده و روزمرگی ها جادو می کنی سارای پاگرد :-)
    پستی که حذف شد بی نهایت مورد علاقه ام بود

    ……
    پستی که حذف شد و پست‌هایی که حذف می‌شوند
    خوب می‌خوانی
    مرا
    خوش‌حالم
    سارا

  3. سارای خوب،
    شعر در ناممکن زاده می شود تا واقعیت تازه ای خلق کند یا از واقعیتی ممکن، پنهان پشت تعبیر ناممکن ها،پرده بردارد.
    درونی ترین لایه های اندیشه و عاطفۀ انسان ها- ناگفتنی ها، به گفتۀ آندره مالرو- بسیار به هم می مانند؛ خواست ها، تردیدها، پرهیزها، بی پروایی ها، دوست داشتن ها، و این میل شگرف به رهایی و آزادی که از هر دیوار می پرد. . .
    تو مرز ممکن و ناممکن را در هم می آمیزی، مانند یک پردۀ آبرنگ؛ تکان دهنده و دلشکن می نویسی، دلشکن از آن دست که در هر زیبایی انبوه رخ می دهد.
    آرام باش و بنویس.
    من هم نوشته های محو شده ات را دوست داشتم، به ویژه «تهوع» را. مهرم را به واژه هایش برسان.
    با احترام
    ماندانا
    ………….
    ماندانای عزیز
    این روزها بسیار گیجم چند بار نوشته‌ات را می‌خوانم تا کمی ذهن آشفته‌ام آرام شود از لمس دوستی‌ات و مهرت
    نوشت‌های محو شده و محو‌تر گاهی آزارم می‌دهند، باید قوی‌تر باشم انگار
    نمی‌دانم
    سپاس‌گزارم از این که می‌خوانی‌ نوشته‌های محو شده‌ام را
    سارا

  4. اینبار آمده ام تا بیشتر از اینها در کنار هم باشیم…
    سوغاتی این روزهای دوری
    آدرسی برای
    دانلود رایگان مجموعه «یک بحث فمینیستی قبل از پختن سیب زمینی ها»ست
    منتظرتان هستم
    با دو تا شعر
    و کلی خبر و لینک خوب
    و غم های مشترکمان که هرگز تمام نخواهد شد
    هرگز…

  5. دلم برای چایی هات تنگ شد
    …………..
    زهرای نازنین، امیدوارم روزهای بهتری داشته باشی
    گاهی روزها، وقت چای خیلی سخت می‌شود
    انگار دنیا خالی و خالی‌تر می‌شود
    قربانت

  6. دیشب باز به خوابم آمدی
    دستت سوخته بود در مانش کردم
    درد هنوز باقی بود دستت را گرفتم
    وچه عاشقانه داغ بودی ورها
    درد در چشمانت غروب می کرد
    غروب در چشمان تو زیباست
    ای کاش شب به پایان نرسد

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.