در محرم سنه‌ی هزار و چهارصد و سی و یک

امروز که من این قصه آغاز می‌کنم،
از این قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زنده‌اند، در گوشه‌ای افتاده،
و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده‌است و به پاسخ آن که از وی رفت گرفتار.
و ما را با او کار نیست هر چند مرا از وی بد آمد، به هیچ حال.
چه، عمر من به شست و پنج آمده و بر اثر ِ وی می‌بباید رفت. و در تاریخی که می‌کنم،
سخنی نرانم که آن به تعصبی و تزیدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند:
” شرم باد این پیر را ”
بل که آن گویم که تا خوانندگان با من اندر این موافقت کنند و طعنی نزنند.
تاریخ بیهقی، ابوالفضلِ بیهقیِ دبیر

7 دیدگاه دربارهٔ «در محرم سنه‌ی هزار و چهارصد و سی و یک»

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.