بی چاره

juste.jpg
گفته بود کافه نمی‌رود
گفته بود دیگر نمی‌نویسد
او را دیدی
در کافه
موهای مواج سیاهش
ریخته بر شانه‌های کاغذ
دلت می‌خواست هم آغوش مردی می‌دیدی او را
دلت می‌خواست
می‌توانستی فریاد بزنی
حق به جانب و از ته دل
هیچ چیز نبود
جز
یک فنجان چای سرد شده
هیچ چیز
همه می‌دانیم
خنجر
در دسته‌ای کاغذ کاهی
فرو نمی‌رود

دیدگاه ها . «بی چاره»

  1. نظر شخصیت به من چه
    ارتباط برقرار کردی یا نه مشکل خودته
    اما منتظر نقدهای علمیت هستم
    با این توضیح که
    اگه تو کتم نرفت توضیح بیشتر می خوام و می دم
    بیرون تر از نگاه به روز شد.
    مرسی

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.