مژده را می شناسی؟
مژده سبزه است
با چشم های میشی
نه تو مژده را نمی شناسی!
گرچه او هزار تا دوست دارد
با نمک است و
تند تند حرف می زند
نه
اگر هم ببینیش
حتما نمی شناسی اش
دستش را می برد زیر پلکش گاهی
و تری آن را سریع پاک می کند
هر هفته به تمام دوستا نش زنگ می زند مژده
زیر مقنعه
موهای مشکی اش
اعصابش را خراب می کند
مژده را نمی شناسی تو
بچه های زلزله بم
او را خاله مژده صدا می زنند
شبها منتظر زنگ تلفن او می شوند
و می دانند هر جای دنیا باشد
آخر هفته یک دفعه می پرد وسط چادر
با یک عالم هدیه
و اسم کوچک هیچ کس یادش نمی رود.
13 دیدگاه دربارهٔ «مژده»
دیدگاهها بسته شدهاند.
سارای گرامی
من مژده را می شناسم
اگر دیدیش سلام گرم مرا به او برسان
او هم حتما مرا به جا خواهد آورد
مژده را ببوس …
کودکان بم خاله مژده و خاله مژده ها را دوست خواهند داشت.اری!اما زخم ها و دردهای دیگرشان را چه کنیم؟انها را چگونه مرهم نهیم؟چگونه؟
ای کاش همه مژده بودند …
سلام جالب است موفق باشید
یروز دلم گرفته بود…
شاد باشی
خوش به حالت که او را می شناسی…
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید…
راستی چرا آینه رو آپ نمیکنی؟
سارای عزیزم از این مژده ها متاسفانه خیلی کم داریم.. مرسی که اینو نوشتی..
متاسفانه هیچ یک از این مژده ها نوید روزی خوب را برای هیچ یک از کودکان این سرزمین نداشتند..روزبه
باز هم خواب دیده ای خیالاتی شده ای …
سلام سارا جان شعرهاتو با لذت خوندم.نظرم رو بعدن مفصل برات میفرستم. وقت کردی سری به وبلاگ من بزن. خوشحال میشم نظرت رو درباره ی کارام بدونم
Ziba bood