“ماهتاب خانم مرده است”
این را جایی می خوانید و
ماهتاب خانم را به خاطر نمی آورید.
شب های درازش کوتاه می شود
و رنگ رد پایش از خاک می پرد.
آینه هم وصایای او را
از یاد می برد،
چون ماهتاب خانم
حتی زبان مادری اش را هم
خوب حرف نمی زند.
از به تته پته افتادن های او
وقت تعریف کردن رویا هایش
آسوده می شوید،
و قلبش دیکر برای چیزهای ساده
تند نمی زند
آدم ها هم دیگر برای ختده
چیزی پیدا نخواهند کرد.
ماهتاب خانم شبی
از همان راهی که آمده
از روی نور ماه بر آب
پابرهنه، بالش به دست
می رود به سمت یک خواب راحت
و حرف و حدیث ها تمام می شود.
5 دیدگاه دربارهٔ «زندگی»
دیدگاهها بسته شدهاند.
باز خوبه که تو دلت به یه پاگرد خوشه ولی من….
این ماهتاب خانومت خیلی قشنگه
زندگی
یا تلخ؛
همچون پرنده ای در قفس، فریاد پیچیده ای در گلوی کودکی بی پناه ….
یا شیرین؛
چون تپش قلب یک بیمار در پشت قفسه سینه.
زندگی پرتو شمعی است در بزم وجود که با نسیم مژه برهم زدنی خاموش است…..
تو یه اینطور روزی بود که زنگ زد. صداش می لرزید. می گفت دنبال هم صحبت می گرده؛ خوشحال شدم. می گفت عاشقه. گفتم به عشق اعتقاد ندارم. می گفت داره می میره؛ ناراحت شدم. صداش می لرزید و لرزش صداش دلم رامی لرزاند. یکی زنگ زد و گفت که مرده؛ گریه کردم. آخه عاشق شده بودم؛ عاشق صداش؛ عاشق حرف زدنش.
سلام سارا جان وبلاگت محشره خیلی خوشم اومد براتون آرزوی موفقیت میکنم به من هم سر بزنید خوشحال میشم.
به امید دیدار.
خدانگهدار.