خرمای بم

حالا گیریم
صد کامیون پتو
پنجاه هواپیما کفش
ده میلیون بطری آب
تو که دیگر گرم نمی شوی
تو که دیگر توی این خاک ها نمی دوی
و دیگر کسی شب صدا نمی زند
مامان آب
مامان آب
مامان آب
.
.
.

14 دیدگاه دربارهٔ «خرمای بم»

  1. چه حرف تازه‌ای؟
    او که دیگر گرم نمی شود
    او که دیگر توی این خاک ها نمی دود
    و دیگر شب صدا نمی زند
    مامان آب
    مامان آب
    مامان آب.

  2. من که گم شده ام در این بودن و نبودن … من گم شده ام … چه زیبا و تلخ نوشته ای … من با اجازه شما به همراه اسمت این شعر را برای دوستانم می فرستم با آدرس این صفحه … دلم سخت گرفته ، چشمانم خون گریسته …

  3. سلام
    وا قعا همینه که میگی سارا جان::..
    ولی آدم مات میمونه از حیبت خداوندی و این اجل معلق::..
    زبان من که نمیتونه وصف کنه پس فقط میگم خدایا شکرت

  4. salAm,
    The extened of sadness and disaster is beyond imagination yet I ask myself, how long would it be before I get on with my daily life and forget all about it! or anyone of us for that matter!!!
    And it is nerve breaking to think that for one nanosecond I might have felt sad MORE about Arg-e Bam than for all those lives lost over there!
    PS: I know visitors here have the feeling that your writings are mostly poetry and they are right for most of the time but some are not really poems and calling them poems make me wonder if the immergance of “sh’r-e nO” has had as byproduct the lowering of standards for a real poem in people so they could easily mix up written texts with sh’r-e nO!
    I was reading the other night some of the adabkad-e so-called poems and it didn’t surprise me, many of them were NoT poetry! at least as I know it from our classical treasures and our more modern ones, Nima, Shamlou, Akhavan, Khoyie, Movahed, Sepehri, Farokhzad etc.
    … and it came to my mind that we do not really need a great poet every other year, one in every century would be enough :) Wouldn’t it?
    May God have peace for lived-after-s of Bam and may the souls of the lost ones rest in peace, whatever that might mean!

  5. بم و بمب هسته ای
    موجودات غریبی هستیم.هنوز سرخوش از پز بمب هسته ای هستیم که ناگهان کسی به یادمان میاورد ول معطلیم.بم کوس رسوایی همه ما بود.هم ما که طلاهایمان را به رخ همسایه میکشیدیم و غافل از دیوار کاهگلی خودمان بودیم، هم کدخداهایمان که میخواهند به شیوه اردک راه بروند…

  6. سلام سارا
    مدتهاست شعرهایت را مثل یک رمان هیجان انگیز دنبال می کنم
    گاهی آنقدر دلم برایت تنگ می شود که دلم می خواهد نامه ای برایت بنویسم و از تو بخواهم روزی یک شعر بنویسی تا من بخوانم و تمام شوم و دوباره آغاز کنم پر از حرفهای نابی که تو انگار فقط برای دلتنگی های من نوشته ای
    بم هم شعری است به زیبایی تمام آنهاییی که از قبل تو نوشته بودی و من به جان خونده بودم
    نمی دانم نوشته مرا خواهی خواند یا نه ولی در هر حال حسابی به اینکه با شما آشنا هستم افتخار میکنم حتی اگر تو مرا نشناسی

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.