پنجره‌ی هتل

window.jpg
چراغ‌ها تا لب دریا روشن
زیر هر چراغ نیمکتی و زوجی
صدای آرامِ دریا، همهمه‌ی توریست‌ها و نسیم ساحلی
آرامشِ عمیقی است
توریست‌ها شکلِ خودت هستند،بی‌خواب
بی‌قرار پیِ چیزی می‌گردند
دنیایِ شگفتی است
حس می‌کنی
تمام عمر توریست بوده‌ای

شیشه‌های شکسته‌ی آبی

blue.jpg
چه کسی فنجان‌ها را می‌شکند ؟
چرا خانه پر از شیشه‌های شکسته‌ی آبی است ؟
چرا مچ دستت کبود است ؟
مدام می‌پرسد…
من آن‌ها را نشکسته‌ام
برو یک کتاب فیزیک بخر
فصل تغییر ناگهانی فشار را بخوان
برو پی متافیزیک
من چه می‌دانم
پشت در گوش می‌ایستی
می‌پرسی
به چه کسی می‌گویی آرام باشد
چرا گفتی می‌توانید با هم دوست باشید
در را باز می‌کنم
می‌لرزم
می‌خواهی دیوانه‌ام کنی
نمی‌فهمی چقدر تنهاست

روز بی‌همتا

c'estunchapeau.jpg
خورشید مثل همیشه است
بد پول در می‌آورم
مثل همیشه
زن همسایه دارد جیغ می‌کشد
کمی زودتر از همیشه
چند دقیقه دیگر می‌دانم
شوهرش در را می‌کوبد می رود
مریم زنگ می‌زند
می‌خواهند اخراجش کنند
می‌رقصم
آواز می‌خوانم:
” دیگه اون دوس نداره باسه من گل بیاره…”
چند فن جادوگری یاد گرفته‌ام
رادیو می‌گوید آن‌ها به ما عدالت می‌دهند
صبحانه‌ام تمام شد
حالا
روز عجیب و بی‌همتایی را آغاز می‌کنم
یادداشت
دوازده آذر هشتاد و چهار، کوچه باران