My poor geranium!
these days,
when I am not feeling well
it has lost its leaves.
.
What can I do about it?
when we drink from the same mug
.
Sara Mohammadi Ardehali
translated by Erfan Mojib
My website needs a few updates, Sorry
My poor geranium!
these days,
when I am not feeling well
it has lost its leaves.
.
What can I do about it?
when we drink from the same mug
.
Sara Mohammadi Ardehali
translated by Erfan Mojib
My website needs a few updates, Sorry
.
A Full-Time Position
.
No man wants
to fall in love with a woman
who works in a circus
One of those women who has to walk a tight-rope
.
To fall in love with a woman
who might fall at any moment
.
And if she doesn’t fall
thousands of people clap their hands
to applaud her
.
Sara Mohammadi Ardehali
selected and translated by Dick Davis
The Mirror of My Heart: A Thousand Years of Persian Poetry by Women
می سوزم
دیوارها مدام میخورند به هم
منتطر کسی هستم
میآید گلهای گلدان را عوض میکند
سوپ داغ درست میکند
روبان آبی موهایم را می بندد به پردهها
نمیشناسم او را
هنوز نیامده
یک میگو کنار شومینه
سرمای هزار اقیانوس سرمهای در دلش
نه گرم میشود
نه تکان میخورد
سیاه چالهای قلب سپیدش را
از سینهی او بیرون کشیده
یک صداست
میگوید
“تا این جا آمدی دیگر بس است”
تمامش کن
صداهای دیگر دیر و دورند
میان شعلهها
صورت خواهرانش را میبیند
ویرجینیا
فروغ
سیلویا
ماه توی جوی افتاده بود
زبالهها رد میشدند
خیارهای گندیده
گوجههای له و بد بو
ماه ته جوی افتاده بود
یک پریِ آرام با دو چشم درشت و سیاه
هیچ لب از لب باز نمیکرد
هیچ نقرهایاش کم نمیشد
پشت پنجرهها میله است
سینی غذا، بدون کارد با لیوانی کاغذی
همراه مردی چهار شانه تو میآید
سینی بر میگردد
اگر سه قرص آرامش بخش را نخورم
لبخندی صاف بر لب
پرستار هر روز
از پشتِ مرد چهار شانه حالم را میپرسد
برای بازرس ژاور گزارش مینویسد:
حالش خوب است
اقدام به خودکشی نکرده
پیشرفت میکند
نه برای شما:
در رمان بینوایان ویکتور هوگو، بازرس ژاور موظف به بستن درهای رحمت
به روی ژان والژان بود، وی مامور نمونهی قانون است(متعهد و متخصص).
تلفن زنگ میزند
شبِ شب است
میرود روی منشی
– سارا بیداری ؟
گوشی را بر میدارم
– چیزی شده ؟
– مرا ببخش،
یک تک پا بیا پشت پنجره
نگاه کن
ماه گم شده
این رنگ ها
این روز ها…
دوستم !
کم پیش میآید
ترسیده بودم
میلرزیدم
گفتم بیا
نیامدی
خیلی ترسیده بودم
خواهش کردم
عجیب بود
نیامدی
ثانیههای سختی گذشت
از این پس
کم حرف خواهم زد
کمتر هم خواهم ترسید
چیزی نپرس
ثانیههایی در جهان هستند
در کمین سالهای عمر ما
دیر رسیدم
کادر
بسته شده بود
صدای شاتر
پیچید به نگاهم
سعی کردم طبیعی باشم
که مثلا
دیدنِ دوبارهات ساده است
فلاشِ بعدی
مچم را گرفت:
دو چشم تار و لبی لرزیده
عکاس نتوانست
با فتوشاپ آرامشان کند
مرا برید
از گوشهی خاطرات تو
و
حواسش نبود
روی شانهات
چهار انگشت کوچک
جا مانده