باندها را عوض میکند
روی زخم بتادین میزند
مسکن نمیخورد
یک پله به آنا آخماتووا نزدیک شده است
به سایهای در میان شما
« درد »
رازها از تاریکی بیرون نمیآیند
رازها بچهدار میشوند
بچهها سنگین و پرآرزو
ناگهان میایستی
به دیگران میگویی
کمرت گرفته است
کلمات من
کلماتِ ناخودآگاه چه نسبتی با سیاهچالههای شب دارند؟
کلماتِ ناگهانی من را میمکند از دهان خودم
شلیک میشوند
میشکافند قلب مرا
کلماتِ ناگهانی دست میبرند در قلب من، میان گوشت و خون میجورند مرا
میپرسند
آیا هنوز خامیِ راست نگفتن با تو هست
ها ها ها هاه میخندند
به هزار دنیای موازی میخواهم قسم بخورم که…
و
لال شدهام
کلماتِ من …
کلماتِ من …
کلماتِ من …
” آب “
آب
از سر میگذرد
و هر نیزهاش
نیزهای
۲۹ فروردین
در پیادهرو سر میبُرد
سر قل میخورد توی جوی
کنار سرهای قبلی و بطریهای آب معدنی
” صبح “
لباسم را اتو میکنم
پشت پنجره
کوه
زیباترین لباسش را پوشیده است
۶ فروردین ۹۳
سارا
” دیر “
مِی به دست در جشن مفلوک خیابان
ایست بازرسی گذران
در جشن خطوط پیاده و چراغهای زرد
بخند
به باد و باده و هر چه بادا باد
۲۶ اسفند ۹۲
” ساعت پنج و نیم “
رادیوی تاکسی
فلوت میزند
گریه میکند
مرد غریبه
۴ بهمن ۹۲
…
بتادین و پنبه بیهوده بود
داشت بال در میآورد
پرید
رفت
” دورادور “
خندیدم
خیلی خندیدم
بیدلیل
خیلی بیدلیل
نباید گریهام میگرفت
بلند بلند خندیدم
جات خالی
آدم بیدلیلی شدم
هاها
خیلی بیدلیل
۱۶ دی ۹۲
سارا محمدی اردهالی