یک تحقیق میگوید
رفتارهای پرخطر
نشانهی افسردگیست
نشانهی خودکشی
من گاهی رفتارهای پرخطر دارم
آنقدر که زبانم بند میآید
بیآنکه بخواهم خود را بکشم
یک شب
مرد بیگانهای
از من پرسید
چگونه میتوانم تحمل کنم
چگونه من…
یادم نمیآید ادامهی سوالش را
هراسان رفت
در تقویم آن روز نوشتم
ساعت سهی صبح است
وقتی که من
برهنه در برابر خود
میایستم
دیگر هیچکس هیچ خطری برای من ندارد
پس از دو سه خط فاصله باز نوشتم
گاهی به نظرم میرسد
که لبخند هم زدهام
که
لبخند هم زدهام
ریشههای دیگر
بندهای قدیم سست میشوند
مهم نیست ترمیمشان کنی
یا نکنی
کمرنگ و ناپدید میشوند
مهم نیست
مهم نیست دیگر
ریشههایی در اعماق جان میگیرند
ریشههایی دیگر
ساکتی
در روز
در شب
در خواب
در بیداری
دیگر مهم نیست
زنگ بزنی به کسی که تو را میشناخته
به زحمت چند کلمه بگویی
کسی از تو خبر ندارد
دوازده مرداد نود و چهار
پنج
گلوگاه تو و لبهای من
همهچیز همانگونه که هست
شکار خوب
میداند
شکار خوبی است
پنج صبحِ پنج مرداد نود و چهار
سنگهای قیمتی از زیر خاک بیرون میآیند
پسرم
پسرم میپرسد
مامان مینویسی تا خود را آرام کنی؟
برمیگردم
نگاهش میکنم
نمیدانم به دنیا آوردمش یا
در یکی از شعرهایم او را نوشتهام
۱۹ آذر ۹۳
” نام او “
نام او را
پس از سالها
در یادداشتهای روزانهام نوشتم
نام کوچکش را
برهنه
بدون اشاره و کدهای عجیب و غریب
آیا میآیند حروف زیبای نامش را از میان کلماتِ امروز، آرامش، عجیب و سرانجام بیرون میکشند؟
نام او را نوشتم با جوهر آبی خوشرنگ
میان صفحات بسیاری
تند و سراسیمه نوشتم
آیا مرا میکِشند میبرند, انگشتانم را خرد میکنند؟
تا صبح
تمام شب
نام او را خواهم نوشت
سوم مهر ۹۳
سارا محمدی اردهالی
” آب غمگینِ دِجله “
رودخانه به زمینهای ما میرسد
فرو میرود در خاک ما
میوه میآورد
میوههای خونی
سبزیجات خونی
۲۶ خرداد ۱۳۹۳
سارا محمدی اردهالی
” برقصم “
برقصم
بر آپارتمانهای چروک شهر
مثل عروسی که
حوصلهی شوهر تلخش را ندارد
انگور بکارم
زیرزمینهای بایر تهران را
بخندم
مانند شوالیهای
بر زانو افتاده
که خنجر میکشد
آخرین خنجرم را
بر تن تنگ غروب
سه تا پری نشسته بود
زار و زار گریه میکردن پریا …
۲۹ مرداد ۹۲
سارا محمدی اردهالی
” بهار “
یادم رفته است
چطور حرفمان شد
چه کسی, چه کسی را ترک کرد
دوستت دارم
تو موی بلند دوست داشتی
موهای من کوتاه بود
کتری پا به پای اخبار قلقل میکند
بهار
چیزهای بسیار دیگری را فراموش خواهم کرد
۱۵ اسفند ۹۲
سارا محمدی اردهالی
” گل سرخ “
گل سرخی در زد
میخواست مرا ببوسد
دیر بود
و دیر و من و گل سرخ
به هم
میآمدیم
باید یادداشتهایم را بگردم, کی نوشتمش؟ نمیدانم.
“پریناز”
خیال میکردم
بس که بلند بلند میخندیم
برگشتهاند همه
نگاهمان میکنند در کافه
یا بس که تو زیبایی
داشتیم به عاشقیهامان
داشتیم به زندگیهامان
حتا به شعرهامان
نه
صبر کن
همه ترسیده بودند
از دور که نگاه میکنم
تو چیزی را پنهان کرده بودی از من
از آخرین جمعهات در بهمن ماه
مرگت را
و
بلند بلند میخندیدی
۱۹ بهمن ۱۳۹۲
دوست نازنین و ماه
دوست شاعرم پریناز فهیمی, گفته بود خوب شده است, جمعه درگذشت.