چو دیدی روز روشن را


چو دیدی روز روشن را
چه جای پاسبان باشد
برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش
تو لطف آفتابی بین
که در شب‌ها نهان باشد
دلا !
بگریز از این خانه
که دلگیر است و بیگانه
به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان باشد
بجو آن صبح صادق را
که جان بخشد خلایق را
هزاران مست عاشق را صبوحی و امان باشد
یکی خوبی
شکرریزی
چو باده رقص انگیزی
یکی مستی
خوش‌آمیزی
که وصلش جاودان باشد

کسی کاو یار صبر آمد
سوار ماه و ابر آمد
مکن باور که ابر تر گدای ناودان باشد

کسی کاو خواب می‌بیند که با ماه است
بر گردون
چه غم
گر این تن خفته میان کاهدان باشد
دهان بربند و خامش کن که نطق جاودان داری
سخن با گوش و هوشی گو
که او هم جاودان باشد
مولانا جلال‌الدین محمد بلخی

بیمار

گه از آن سوی کشندم
گه از این سوی کشندم
ز کشاکش چو کمانم
قدر از بام در افتد
چو در خانه ببندم
مگر استاره‌ی چرخم
که ز برجی سوی برجی به نحوسیش بگریم
به سعودیش بخندم
نفسی آتش سوزان
نفسی سیل گریزان
ز چه اصلم ؟
ز چه فصلم ؟
به چه بازار خرندم ؟
نفسی همره ماهم
نفسی مست الهم
نفسی یوسف چاهم
نفسی جمله گزندم
نفسی رهزن و غولم
نفسی تند و ملولم
نفسی زین دو برونم، که بر آن بام بلندم
بزن ای مطرب، قانون
هوس لیلی و مجنون
که من از سلسله جستم
وتد هوش بکندم
.
.
.
چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم؟
هله ای اول و آخِر
بده آن باده‌ی فاخِر
جلال‌الدین محمد بلخی