چراغ من روشن است

شب است
روبرویی‌ها
چراغ را خاموش کرده‌اند
پرده را کشیده‌اند
ایستاده‌ام
با فنجان چای و بی‌خوابی‌ام
چراغ من روشن است
۱۰ تیر ۱۳۹۰
سارا محمدی اردهالی

خواب در مرداد

بی صدا
بی حرف
بی حدیث
زندگی میان ملافه‌های سپید و حوله‌های شسته شده
غلت زدن در
اسلوموشنی ابدی
بی هیچ خش خشی
کدام سایه
روی من
خواهد افتاد؟
.
.
.
۲۹ مرداد ۱۳۹۰
سارا محمدی اردهالی

ساعت مچیِ روی میز

همیشه می‌ترسیدم
از دیوانگی
حس می کنم حالا
سبک و آرام است
فکری ندارم
به کسی آزارم نمی‌رسد
یک پرنده‌ام
بی‌هدف پرواز می‌کنم
آسمان
پر از کنیاک است
۶ مرداد ۱۳۹۰
سارا محمدی اردهالی

چیزی هست

به چه دل بسته بودم؟
آن روزها
حرف می‌زدم
از رویاهایم می‌گفتم
رویاهای من چه بود؟
چه داستانی بود که با صدای بلند تعریف می‌کردم
می‌خندیدی
فکر کن
گمان می‌کنم
هست
چیزی هست
که اگر به خاطر بیاوری
حال من ‌خوب می‌شود
۱۸ تیر ۹۰
سارا محمدی اردهالی

فصل گل‌ها

Golha.jpg
– می‌بینی چطور دستشان انداختیم
عینک آفتابی‌ام را برداشتم
تابوت تو خندید :
– این همه جسد دیده بودی
به خودشان تفنگ و سپر ببندند
۲۷ خرداد ۱۳۹۰
سارا محمدی اردهالی

روشنایی

گلستان می‌سوزد
ابراهیم و سیاوش هم
خدایان خوابند
اسطوره‌ها و کتاب‌های مقدس هم
۲۶ آذر ۱۳۸۹
سارا محمدی اردهالی، النگ‌ دره، گرگان

چای

قوری را برداشتم
دستم سوخت
رهایش کردم
تنم نیز
حتا وقت‌هایی که نمی‌خواهم
داغ است
۲۱ آذر ۸۹
سارا محمدی اردهالی