زمان

همیشه روز اول مدرسه رفتن را به یاد می‌آورم. دنیای بیرون برایم این طور شروع شده. من پیش از آن با پاهای خودم از خانه بیرون نیامده بودم. بعد دیگر می‌توانستم با یک دو تومانی در مشت تا دکان حسن آقا بروم و کیهان بچه‌ها بگیرم. زمان جنگ. در کوچه همه چیز برای آن دخترک جالب بود. نان خشکی، لحاف دوزی، دو پیرمرد نشسته روی دو سکوی دو سوی مچد خرقانی. مچد بود خرقانی، نه مسجد. بدون خشونت و صمیمی و مچد.

حالا تمام فیلم با سرعت گذشته و این منم اینجا. دبستان و دبیرستان و دانشگاه و خانه‌ها و کوچه‌ها و خیابان‌ها و حتی کلانتری‌ها.

انسان چه دیوانه است. وقتی زمان می‌گذرد، تازه چیزها را می‌بینی.

کارگاه هستی

چه قراری بوده که چیزها درست و منطقی و منصفانه باشند؟ هیچ قراری. نالیدن از بی‌بنیاد بودن روزگار و بی‌مهری انسان‌ها چه معنایی دارد؟ گمانم دل را خنک می‌کند. نمی‌دانم. سوسک‌ها و کرم‌ها و آدم‌های بدخواه و متعصب و نفهم همواره هستند و گویا خواهند بود. سوسک‌ها و کرم‌ها برای محیط زیست بسیار ارزشمند هستند. شاید وجود آدم‌های نفهم کمک می‌کند که متوجه نفهمی خودت شوی. و اینکه در این کارگاه هستی دقیق و روشن به چشم ببینی نفهمی چه اندازه زشت و کریه است برای انسان.

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی / تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی

موسیقی متن

متن خوب ساکت‌ترش کرده. چه جادویی. نشسته‌ است و کلمات را می‌خواند و جهان دانه‌ی گندم شده در دستش.

می‌تواند مشت را باز کند، می‌تواند بسته نگهش دارد. بیرون است. بیرون. دور. کافی. جملاتی که قدیم شنیده‌ است و معنایش را نفهمیده‌ برمی‌گردند و به افسون نگاهش می‌کنند. زندگی‌ست که کلمات را معنی می‌کند، نه زبان. می‌دانست فعل کاری را به فاعل نسبت داده است،‌ اما کار چه بود؟ فاعل چطور آن کار را کرده بود؟

نور از میان شاخ و برگ درختان چنار راهش را می‌رود.

از من به تو به جای گلِ گور

به جای دود کندر و عود ـ

تویی که چنان سخت زیستی و

خواری شکوهمندت را

تا پایان حفظ کردی.

.

.

.

آنا آخماتوا برای بولگاکوف، ترجمه‌ی آبتین گلکار

بوی گلزار منسوخ کند گلاب عطار

دو تا گلدان بابونه، یک گلدان شمعدانی سرخابی و یک گلدان گندمی و یک کیلومتر راه. پیاده برمی‌گردم. گندمی مرا یاد مادربزرگ می‌اندازد. حیاطش پر از گندمی بود. ابر است. کوه دیده نمی‌شود. خاک شمشیری را عوض کردم بلکه حالش بهتر شود. هنوز تغییری نکرده. وقتی سرد شد، شمعدانی‌ها را نیاوردم تو و چند غنچه‌ از دست رفت. هوا که می‌رود زیر صفر دیگر نمی‌توانند سرما را تحمل کنند. باید حواسم باشد. گل‌های سرخابی شمعدانی کنار گل‌های بابونه معرکه‌اند.

Storytelling

Whitman was right: we are large, we do contain multitudes. There’s more than one “us” in there. When we “find our voice”, what’s really happening is that we’re choosing a voice from among the many voices we’re able to “do”, and we’re choosing it because we’ve found that, of all the voices we contain, it’s the one, so far, that has proven itself to be the most energetic.

By George Saunders

حوصله‌ی ترجمه نیست.

صبح

به سمت جنوب می‌روم. سایه‌ها با زاویه‌‌ای پشت سر می‌افتند. بعضی جاها آب یخ زده است. سرد است و خوشحالم که شال‌گردنم را انداخته‌ام. سال‌ها پیش، زمستانِ درکه، بعد از دانشگاه رفتم کوه، دو دستم در جیب داشتم در جاده‌‌ی خاکی بالا می‌رفتم، کوله به پشت، مرد پیری از روبه‌رو می‌آمد به سنت کوه ایستادم و سلام و خسته ‌نباشید گفتم. وقتی که می‌رفت گفت دخترم سرد است، اما یک دستت باید بیرون از جیبت باشد، زمین یخ زده، یک کوه‌نورد همیشه باید آماده‌ی خطر باشد و دستش باز باشد.

حالا هر وقت از سرما یا هرچه دو دستم را در جیب می‌کنم، پیرمرد حاضر می‌شود،‌ بالبخندی یک دستم را بیرون می‌آورم.

به سمت جنوب می‌روم و سایه‌ها پشتم می‌افتند. صبح سرد بهمن، درخشان و آرام. خورشید آن بالا سر جایش است.

خوبی و رهایی

خوبی نمی‌دانم از کجا آمد. بیشتر رهایی بود. رهایی. رها بودن. نفس می‌گیری و دوباره می‌روی ته استخر.

کف استخر. هر چه پایین‌تر بروی فشار بیشتر می‌شود. عمق این شکلی‌ست. در سطح آدم بی‌خیال راهش را می‌رود.

اما در اعماق کارها شکل دیگری‌ست. سختی دارد.

آدمی که تحت فشار است یک کلمه بخواهد حرف بزند، جانش در می‌آید. آدم در سطح اصلا کلماتش را نمی‌شمارد.

همین‌طور حرف می‌زند. انرژی نمی‌خواهد حرف بی‌حساب زدن. آدم را خسته نمی‌کند.

اما یک کلام اگر بخواهی حرف بزنی،‌ آن جا باید جان بکنی.

دی تمام می‌شود

هزار بار به آن نقطه رسیده بودم و باز می‌رسیدم و رنج داشت. ناگهان گذشتم.

آن سوی خط بودم. سبک. و انگار تمام آن رنج‌ها وجود نداشت. چه شد؟ دود شد؟ ناپدید شد؟ آیا پوست انداختم؟

تمام شد؟ مگر ممکن است؟ ناگهان دود شد.

انگار از روز نخست همچین چیزی نبوده و اگر کلمه‌ای بر زبان بیاورم باورپذیر نخواهد بود.

بار را زمین گذاشته بودم جایی در خواب یا سیاره‌ای دیگر و پاک شده بود همه چیز.

شکیبایی

شین دختر صبوری‌ست. یک سوم من در این دنیا زندگی کرده است. اما از این نظر مرا به زانو در می‌آورد.

هر بار که او را می‌بینم با دقت به او نگاه می‌کنم. صبوری در او یک نوع موسیقی به‌وجود آورده است. در حضور او نمی‌شود زیاد حرف زد. پادشاهی‌ست در ملک خودش.

برای بعضی یک دقیقه صبر کردن سخت است. قهوه‌جوش من، روی شعله‌ی متوسط، با توجه به دمای محیط بین سه‌دقیقه‌و‌نیم تا چهار دقیقه قهوه‌ی ترک را آماده می‌کند. یک دقیقه زمان زیادی‌ست. وقتی فیلترشکن کار نمی‌کند، یک دقیقه می‌تواند آدم را دیوانه کند.

اگر زنگ خانه‌ای را بزنید و پنج دقیقه طول بکشد و کسی پاسخ ندهد، می‌روید. یک بار سی دقیقه پشت دری ایستادم. می‌دانستم کسی نیست در را باز کند. کسی که من می‌خواستمش پیر و بیمار در بستر دراز کشیده بود. می‌دانستم صدای زنگ مرا شنیده و نمی‌تواند از جا برخیزد. نزدیک‌ترین جا به او پشت در همان خانه بود. هنوز که به خاطر می‌آورم، او را در قلبم حس می‌کنم. شکر.

هورمون‌ها، حادثات، آدم‌ها، داستان‌ها آدم را بی‌قرار می‌کنند. یک روزهایی چشمم را که باز می‌‌کنم دلم می‌خواهد سریع لباس مرتب بپوشم و مستقیم بروم پشت‌بام و خودم را پرت کنم پایین. حالا بعد از سال‌ها یاد گرفتم پیش از رفتن به پشت‌بام تقویم را باز کنم و خب برایم روشن می‌شود. هورمون‌ها سارا جان! صورتت را آب بزن و امروز از حداقل کلماتت استفاده کن. تو امروز می‌توانی تمام دیوان جهان را به سادگی ببلعی و یک لیوان آب هم روش!

صبوری.

صبوری.

آدم‌ها، امان از موجوداتی که در ظاهر شبیه خودمان هستند.

باز هم باید در مورد شکیبایی بنویسم. هر چه به آن فکر کنی مهارتت بیشتر خواهد شد.

دقایق، روزها، شب‌ها، هفته‌ها، ماه‌ها، سال‌ها، دهه‌ها و یک عمر صبوری. به‌ قول مادرم قصه‌اش طولانی‌ست.