چندین هزار چشمهی خورشید . . . من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس آه ای یقینِ یافته، بازت نمینهم . . . احمد شاملو، ۱۳۳۸
آه ای یقین یافته ، ای ماهی گریز من آفتاب پاکی ام اینک به سحر عشق از برکه های آینه راهی به من بجوی پاسخ
تا دستان تورا به دست آورم از کدامین کوه می بایدم گذشت تا بگذرم از کدامین صحرا از کدامین دریا می بایدم گذشت تا بگذرم پاسخ
زیباترین حرفت را بگو شکنجه ی پنهان سکوتت را آشکاره کن و هراس مدار از آنکه بگویند ترانه ای بیهوده میخوانید چرا که ترانه ی ما ترانه ی بیهودگی نیست … پاسخ
بازت نمینهم… یاد دوست خوبم خانم سرشکی افتادم که از بالکن خانه اش برای شاملو دست تکان می دهم ، هر وقت میهمان خانه گرمش باشم پاسخ
آه ای یقین یافته ، ای ماهی گریز
من آفتاب پاکی ام اینک به سحر عشق
از برکه های آینه راهی به من بجوی
بازت نمینهم
بازت نمی دهم
تا دستان تورا به دست آورم از کدامین کوه می بایدم گذشت تا بگذرم
از کدامین صحرا
از کدامین دریا می بایدم گذشت تا بگذرم
زیباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان سکوتت را آشکاره کن
و هراس مدار از آنکه بگویند ترانه ای بیهوده میخوانید
چرا که ترانه ی ما ترانه ی بیهودگی نیست
…
بازت نمینهم…
یاد دوست خوبم خانم سرشکی افتادم که از بالکن خانه اش برای شاملو دست تکان می دهم ، هر وقت میهمان خانه گرمش باشم