قرار

هر چه بینی
بگذر
چون و چرا هیچ مگو
دی خیال تو بیامد به در خانه‌ی دل
در بزد
گفت
بیا در بگشا هیچ مگو
تو چو سرنای منی
بی لب من ناله مکن
تا چو چنگت ننوازم
ز نوا هیچ مگو
گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی ؟
گفت هر جا که کشم
زود بیا
هیچ مگو
گفتم ار هیچ نگویم تو روا می‌داری آتشی گردی و گویی که درآ هیچ مگو ؟
همچو گل خنده زد و گفت
درآ
تا بینی همه آتش
سمن و برگ و گیا
هیچ مگو
همه آنش گل گویا شد و با ما می‌گفت
جز
ز لطف و کرم دل‌بر ما هیچ مگو
جلال الدین محمد بلخی
یادم نرود : از مرد عزیز و بزرگ محمدرضا شفیعی کدکنی هزارها بار سپاس‌گزارم
با این کتاب که قلب من شده است، غزلیات شمس تبریز با آن نوشته‌های گوشه گوشه‌اش

دیدگاه ها . «قرار»

  1. گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
    گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
    من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
    سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
    ای نشسته تو در این خانه ی پر نقش و خیال
    خیز ازین خانه برون رخت ببر هیچ مگو
    …..
    مولانا که استاد بزرگتر همه است

  2. “طرف تاریک ماه”
    سیاهی و ظلمت شب محله دژ طوسی تربت ، داشت جای خود را به رنگ خاکستری سپیده می داد . بچه ها از چند ساعت پیش دور هم حلقه زده بودند و با نفس های خسته این ده روزه ، آرام و یکنواخت ؛ با دم های گرم وخفه ای ، ذکر حیدر حیدر می دادند .

  3. می خواستم برایتان بنویسم وقتی از مولانا می گویید و می نویسیدغبار از روح نویسنده وخواننده همزمان بر می خیزد.دیدم خودتان هم قبلا به این واقف بودید انگار.در بخش نظرات پست قبل نوشته بودید:باید به جلال الدین محمد پناه برد.
    پیش از تو و شاید بعد ازین هم هیچ دختری را نمیشناختم که این قدر با مولانا راحت ومانوس باشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *