برای چند روز بیشتر ماندن
تمام وسایل خانه را فروختم
حالا که این نوشته را برایت مینویسم
حتا نمیدانم ساعت چند است
شاید ظهر باشد
خداحافظ پیکر مهربان و فداکارم
پیوست : این شعر را پیرمردی که بارانی پوشیده بود، در خواب جوانی برای من فرستاده است.
تنها عنوان شعر از من است.
۲۹ فروردین ۸۹
توضیحی برای یادداشت اول این پست :
گاهی میسازم، گاهی خراب میکنم، گاهی یک قطعه را ثبت میکنم، نه برای خوشحالی یا بدحالی، قطعه وجود دارد، می خواهم جای امنی نگهش دارم، شاید بعدها باز نگاهش کنم. نمیدانم این دوست چرا این خواب را دیده، شاید هیچ وقت هم نفهمم، بعدها باز میخوانمش.
باز خوب است.
گاهی بار اول نمیبینم، گاهی بار دوم نمیبینم، گاهی بار سوم نمیبینم.
تازگیها هزار بار هم شده که ندیدهام، پس
من آدم دوبارهای شدهام
نبودم
شدم و سپاسگزارم .
و
همیشه دیگر “نگران” خواهم بود.
و
یک خواهش از خوانندگان بخشنده و مهربانم، کمی خستهام، کمی زخمی، کمی به هم ریخته، شاید بیدقت بنویسم، شاید با دلهره بنویسم، نامهها را درست نخوانم، به هنگام جواب ندهم. بعدها اگر بازی و دوبارهای بود و شد، درستش میکنم، دوباره کلمات را خیره نگاه میکنم، شاید سر از کارشان در آورم، نشد هم نشد، تسلیمم.
این روزها
مهربان بخوانید مرا
تا بگذرند این بارها و بازیها
سارای پاگرد شما
دیدگاه ها . «<